پاسخ به: داستان گروهی | |||
---|---|---|---|
نویسنده: یا لثارات الحسن یکشنبه، ۲۱ تیر ۱۳۹۴ (۱۹:۵۵) | |||
داستان ۱، بخش 3طبق معمول، ورود وحشیانه خواهرش «زولا» به اتاق بود که توماس را از خواب بیدار کرد. - نمی تونی عین آدم بیای تو؟ کور که نیستی خوابیدم! زولا خواهر کوچکتر توماس بود که شباهت چندانی به او نداشت، نه از نظر ظاهری و نه از نظر اخلاقی. نه به اندازه او خوشگل بود و نه به اندازه او باهوش. یک دختره بد عنق که بیشتر اوقات با داد و بیداد حرف می زد و تعطیلات تابستانی توماس را زهر مار کرده بود. - بلند شو ببینم لنگ ظهره. غذا رو آماده کردم. مسخرت که نیستم. با همان داد و بیداد همیشگی حرفش را زد و با زبان درازی از اتاق خارج شد. توماس دوباره روی تخت دراز کشید، اما صدای فریاد دیگری او را مجبور کرد از جایش بلند شود. - پاشوووووو... عصر آن روز قرار بود توماس با تنها دوستش «کول» به سراغ ساختمان قدیمی انتهای عمارت بروند. سالها بود که کسی از آنجا استفاده نمی کرد و بیشتر اتاق هایش قفل بود. شاید به همین خاطر برای آنها بهترین محل برای وقت گذرانی بود. البته به شرطی که توماس می توانست به شکلی خواهرش را از سر وا کند. هر دو با چنان هیجانی به سراغ آن ساختمان قدیمی می رفتند که انگار قرار است گنج پیدا کنند. اما این بار پیش از آنکه به زحمت در بزرگ و سنگین ورودی عمارت را باز کنند، فکری به ذهن توماس رسید. - چطوره این باره بریم سراغ زیر زمین؟! چشمان کول برقی زد. - بزن بریم! |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول