پاسخ به: داستان گروهی | |||
---|---|---|---|
نویسنده: یا لثارات الحسن یکشنبه، ۲۱ تیر ۱۳۹۴ (۱۸:۴۶) | |||
داستان ۱، بخش ۱توماس خوشگلترین (بله ) پسر شهر کوچک «لیتل هنلگتون» بود، و البته بدشانس ترین! او همیشه به بدترین آدمهای شهر علاقمند می شد و بدترین افراد را برای دوستی انتخاب می کرد! اصلا خنگ نبود، اتفاقا خیلی هم باهوش بود، فقط با آدمها بلد نبود چطور باید رفتار کند! شاید برای همین اصلاً دوست نداشت دوستان زیادی داشته باشد! خانواده او در قدیمی ترین و بزرگترین عمارت شهر زندگی می کردند، جایی که از نظر اغلب مردم ترسناک و طلسم شده به نظر می آمد، اما اتفاقاً توماس خانه شان را خیلی دوست داشت. آن قدر اتاق و پستو و سوراخ سمبه گوشه و کنار عمارت بزرگ بود و آن قدر چیزهای عجیب و غریب و قدیمی در آنها پیدا می شد، که او اصلاً تا مجبور نمی شد از خانه بیرون نمی رفت! شاید برای همین اهل مهمانی و خوشگذرانی با رفقا نبود؛ شاید اصلاً برای همین تنها بودن را ترجیح می داد؛ دنیای او قشنگ تر از دنیای آدمهای بیرون بود! اما خب مدرسه رفتن اجباری بود! راه فراری نداشت. هر روز صبح، ماشین قدیمی پدرش را به جای آن یکی ماشین مدل بالای گران قیمت بر می داشت و به مدرسه می رفت. طبق معمول به گروه گروه دختری که کشته مرده اش بودند و با نگاه های معنی دار از کنارش می گذشتند، توجهی نمی کرد. همه فکر می کردند او بسیار مغرور و مذهبی است، اما واقعیت این بود که از ریخت هیچ کدامشان خوشش نمی آمد. همیشه برایشان سوال بود که بین آن همه دختر، حتی یک نفر، نه اینکه به خوشگلی او، که حتی قابل تحمل هم نبود. «چندش ها»؛ اما فکر می کرد که بالاخره در یک عصر پاییزی، وقتی خش خش برگها زیر پایش صدا می کنند و در حال خواندن یک شعر عاشقانه است، یک پری رویایی – احتمالاً از بیرون شهر – می آید و دل او را با خودش می برد. طفلکی هنوز بچه بود و خوش خیال. اتفاقا عصر همان روز – که اتفاقاً یک روز پاییزی هم بود – وقتی خسته و بی حال به سمت خانه رانندگی می کرد و در افکارش در اعماق پنهان ابعاد وجودی اش کنکاش می کرد، آن قدر از خود بیخود شده بود که اصلاً ندید چطور مستقیم چراغ قرمز را رد کرد و دوچرخه یک دختر بچه را زیر گرفت. وقتی به خودش آمد و سراسیمه از ماشین پایین پرید، قبل از اینکه چندان از آن منظره وحشتزده شود، با خودش گفت: «همچین هم بچه نیستا...» و احساس کرد که بله، چیزی درون سینه اش وول می خورد! بالاخره وقتی عقل، پس گردنی محکمی به دلش زد و گفت که «این بچه را جمع کن و برسان بیمارستانی چیزی» او تازه فهمید که دختر بچه بیهوش روی زمین افتاده است و از سرش خون می رود. خیلی هم صحنه رمانتیکی برای آشنایی نبود؛ خیلی سریع او را بلند کرد و توی ماشین انداخت و به طرف بیمارستان به راه افتاد. همان طور که با سرعت رانندگی می کرد، از آینه زیر چشمی حواسش به دخترک بود – البته خیلی هم نیاز به زیر چشمی نگاه کردن نداشت چون او هنوز بیهوش بود! او را نمی شناخت، اهل آنجا نبود. یک چیزی ته دلش می گفت «خودشه» و از اینکه رویایش عصرِ صبحِ همان روزی که فکرش را کرده بود به واقعیت پیوسته بود، احساس هیجان عجیبی داشت. شاید این دختر همان دختر آرزوهای او بود، البته اگر به هوش می آمد؛ پس گردنی بعدی از عقل به دل. خلاصه هر طور که بود او را به بیمارستان رساند. وقتی بیرون آمدن دکترها از آن اتاقی که آدمهای بدحال را می بردند خیلی طول کشید، کم کم نگران شد. اولین دکتر که بیرون آمد، به او گفت که دختر به خاطر ضربه ای که به سرش وارد شده به کما رفته و شانس زنده ماندنش 50 – 50 است. تازه اگر به هوش هم بیاید، احتمالاً حافظه اش را از دست می دهد و بخشی از بدنش فلج خواهد شد! توماس به آرامی روی صندلی نشست. نمی دانست که این بهترین روز زندگی اوست یا بدترین. روزی که دختر رویاهایش را پیدا کرده بود یا روزی که یک نفر را کشته بود. عقلش می گفت «بلند شو گورت رو از اینجا گم کن تا پات گیر نیفتاده» و دلش می گفت «شاید به هوش اومد و خوب شد و 87 سال با هم خوش و خرم زندگی کردیم». وسط دعوای عقل و دل بود که توماس اولین تصمیم احمقانه زندگی اش را گرفت... |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول