پاسخ به: خاطره نویسی! [روزهای مدسه...] | |||
---|---|---|---|
نویسنده: سجاد پنجشنبه، ۲۷ شهریور ۱۳۹۳ (۶:۰۵) | |||
خاطره ی شماره هشت موضوع : شلوار پرش اول : خاطره مربوط میشه به سال اول دبستانم. زمان ما – سال تحصیلی 78-79 – ضمن سه ثلثه بودن، اینجوری بود که کتاب های فارسی ما، از همون اول با حروف و آموزش خواندن و نوشتن شروع نمی شد. چند صفحه اولش عکس های اشیا یا کارها بودن و معلم ما تلفظ این اشیا و کارها رو به ما یاد می داد. نکته ی قابل ذکر دیگه اینه که اون موقع مثل الان همه درس خون و باهوش و نمره بیست نبودن. شاید تو هر کلاسی 3-4 نفر داشتیم که در حد 20 بودن، بقیه خیلی خوب نبودن... . البته در کل محله ای که ما توش بودیم درس خون خیز نبود. مثلا جایزه ی شیطونی نکردن سال اول دبستانم این بود که سال دوم من رو به یک مدرسه ی بهتر بردن و ثبت نام کردن. حمل بر خود ستایی یا اسطوره سازی نباشه، من جزء اون 3-4 تا بودم تو کلاس. به خاطر زیاد بودن شاگرد های ضعیف، ما سه چهارتا تو کلاس پخش شده بودیم. یعنی مثلا دو نفر کناری من – در حالی که من وسط نشسته بودم – جزء ضعیف ترین ها بودن! روزی از روز های اول مهر بود، که معلم ما کتاب فارسی نسبتا کهنه اش را به دست گرفت و با یه لحن آمرانه ای خطاب به همه گفت : «کتاب ها روی میز!» به صورت تقریبا منظم، همه زیر میز رفتند و با کتاب به بالا برگشتند. معلم با همان لحن ادامه داد : «رضا کتابت کو ؟!» همه به سمت رضا که سرش را پایین انداخته بود برگشتند، من هم... . «پاشو بیا کنار تخته وایسا تا به خدمتت برسم.» به هر ترتیب، درس شروع شد. اولین عکس صفحه ی مورد نظر خانم معلم، "فنجان" بود. این عکس به خیر گذشت... . خانم معلم گفت : «همه با هم : فنجان» بچه ها یک صدا : «فنجـــون...، فنجــــان» - بچه ها، فنجون اشتباهه. فنجان درسته. - فنجــــان (تقریبا یک صدا... ) نگاه معلم، نشان از رضایت او داشت. نوبت به عکس بعدی رسید! - خب بچه ها، عکس بعدی. همه با هم، "شلواااار" بچه ها بی معطلی، ولی نه چندان هماهنگ سعی کردند کلمه را فریاد بزنند : «شروار... شلوال... شروال... شروااااار... » پرش دوم : شاید اگر مهران مدیری زودتر فیلم پاورچین رو ساخته بود و یه دوربین تو کلاس وجود داشت، خانم معلم به دوربین نگاه ممتد می کرد! البته اگه این اتفاق در زمان حال می افتاد، معلم چهره ای شبیه به این ( ) می گرفت، یا حداقل تو افق محو می شد. در این لحظه من با توجه به دانش زبان شناسی که تا عنفوان هفت سالگی کسب کرده بودم، فریاد زدم «شلوااار» چشمان خانم معلم ناگهان برقی زد؛ «سجاد. سجاد. بیا جلو، بیا اینجا پیش من ببینم.» به یاد ندارم ترسیدم یا نه، اما با توجه به حرف شنوی قابل توجهی که از خانم معلم خود داشتم، به پای تخته رفتم. در بین راه رضا را دیدم که سعی دارد با به هم زدن شیرازه ی صورت خود، من را بخنداند، یا شاید هم قصد دیگری داشت؛ به هر حال بی توجه به او خود را به خانم معلم رساندم. آنجا بود که معلم عزیزم دست روی شانه های من گذاشت، و من را به سمت بچه ها برگرداند؛ «ساکت. همه ساکت ببینم.» کلاس ساکت شد. «سجاد؛ یه بار دیگه اون چیزی که داشتی می گفتی رو بگو.» با صدای آرامی گفتم: «شلوار» کمی شانه های من را فشار داد. «بلند تر بگو، بلند... » تقریبا داد زدم «شلواااار...» کلاس همچنان ساکت بود... خانم معلم با دست روی شانه ام زد و گفت «باریکلا پسر خوب... » نگاهی فاتحانه و سرشار از غرور به کلاس انداختم و با اشاره ی خانم معلم به سر جای خود برگشتم. پرش سوم : در اینکه چی به سر بغل دستی هام و اصلا همه ی همکلاسی هام اومد، چیز زیادی نمی دونم. اما یکی از اون ها، که اون زمان ها اسمش داوود بود و سر و وضع خیلی تمیزی هم نداشت، بعد ها با اسم مستعار داوود چینی - به خاطر تقریبا چشم بادومی بودنش - به ایجاد رعب و وحشت در شهر پرداخت! با چاقو و از این چیزها. شنیده بودم که زندانی هم شده، و مصرفش بالاست. چند سال بعد از سال اول دبستان موقع فوتبال تو زمین بازی پارک، دیدمش که شرارت از چهره ش می بارید. تقریبا دو برابر من بود. با دست زد به پشتم و گفت «سجاد بچه زرنگ چطوری ؟!» خنده ی تقریبا مسخره ای هم پشت بندش تحویل داد. یادم نمیاد که چه عکس العملی داشتم، ولی یادمه حس خوبی بهم دست نداده بود. بعد ها شنیدم کارش به جاهای باریک کشیده... . داوود از نیمکت بیرون آمد تا من بروم و وسط بنشینم. در این فاصله به روی من خنده ی نسبتا زیبایی تحویل داد و گفت «باریکلا بچه زرنگ». به یاد ندارم که دقیقا چه عکس العملی نسبت به این عمل داوود انجام دادم، ولی حس خوبی به من دست داده بود... . خانم معلم با خط کش دو بار روی میز زد. «هـــیس!» یک نگاه در اصطلاح چپ به کلاس انداخت و ادامه داد «... خب دوباره شروع می کنیم. همه با هم، "شلوار... "» بچه ها یک صدا فریاد زدند «شلوال... شرواااار... شروال... » چند صدای ضعیف هم آمد که «شلوار...» و خانم معلم ناراضی به عکس بعد رفت. پایان... . |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول