به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
ارسال گزارش یک مورد قابل بررسی در مورد پیام زیر در تالار گفتمان
متن گزارش:*
 

پاسخ به: داستانک! [شرک- کوه‌های سفید- چکمه]
نویسنده: beautiful queen
شنبه، ۲۱ فروردین ۱۴۰۰ (۱۵:۵۷)
داستان شماره 1:
صدای نفس نفس زدن شرک و گربه چکمه پوش دیگه بلند شده بود. داشتند از کوه های سفید بالا میرفتند تا به خونه خر و اژدها برسند برای تولد بچه سوم خر.
گربه چکمه پوش: خیلی کندی شرک زودتر بیا، همیشه توی مراسم ها نفر آخر میرسی
شرک در حالی که داشت عرق پیشونیش رو پاک میکرد گفت: دهنت رو ببند تو که کاری نمیکنی. تو روی گردن من راحت نشستی و داری استراحت میکنی.
گربه چکمه پوش با بغض جواب داد: شرک من که وزنی ندارم درثانی پاهای خودت رو با پاهای من مقایسه کن. من میخواستم خودم بیام که یک هفته بعد میرسیدم. تو دلت میومد پاهای کوچولوی من خسته بشن؟!
- خیلی خب حالا اینطوری نگاه نکن، حالا هم که روی دوش منی پس ساکت باش. راستی گفتی اسم بچه هاش چی بود؟
+ آممم..اها شنگول و منگول و حبه انگور
- چرا شنگولا رو میریزی توی شرکا؟! مومن اون یه داستان دیگه است که
+ زندگی خرج داره دیگه. با اینکاری که این روحانی کرده همه مجبور شدن چند شیفت کار کنن، اینم شیفت دوم توی اون یکی داستان کار میکنه.
شرک با خنده: الحق که خره، آخه کدوم خری توی قصه بز و گوسفند میره نقش میگیره؟!
شرک در حالی دست توی جیب هاش میکند و به دنبال چیزی میگردد میگوید: واستا ببینم کادو رو چکار کردی؟ دادمش دست تو که
+ آممم..میدونی بذار بهش فکر نکنیم این لحظه های خوبمون خراب میشه.
- چی میگی؟! چکارش کردی؟
گربه با مکث و تعلل جواب داد: از توی جیبم افتاد و رفت پایین کوه
شرک که چشماش داشت از حدقه میزد بیرون نفس زنان گفت: تو... تو چکار کردی؟
+ ببین گفتم حالمون رو خراب میکنی. بهش فکر نکن به چیزای خوب فکر کن به این منظره زیبا نگاه کن نفس عمیق بکش و ریه هات رو پر کن از عطر گل نرگس و ...
شرک که دیگه برفروخته شده بود با صدای بلند داد زد: گـــــــربـــــــــــه، جوری که کوه به لرزه افتاد.


داستان شماره 2:
حدودا بیست سالی از آغاز دوستی آنها می‌گذشت. در تمام این مدت، مردم محل آنها را دو یار جداناشدنی می‌دانستند. آنقدر زندگیشان به هم گره خورده بود، که حاضر نشدند ازدواج کنند تا اینکه دو خواهر دو قلو پیدا کردند! حتی بچه‌هایشان هم در یک روز و یک سال به دنیا آمدند. همه چیز آن دو نفر، تحقق افسانه قدیمی یک روح در دو بدن بود...

«قلی حمومی» در حالی که چکمه پلاستیکیش را می‌پوشید، جواب داد: «اومدم اوستا». او و یار دیرینه‌ش «ابرام شاشو» خیلی وقت بود که شاگرد حمام سنتی محل بودند. حالا قلی باید می‌رفت تا تن‌هایی را که ابرام کیسه کشیده بود، مشت و مال دهد. مشتی به بازوی ابرام زد: «خسته نباشی داداش». پسر «صغری خانم سر کوچه‌ای» که حمام مادرش را اداره می‌کرد، سری تکان داد. آن دو حتی یک لحظه از هم جدا نمی‌شدند. اگرچه او آنها را خر شرک و کره الاغ کدخدا صدا می‌زد، اما ته دلش خیلی دوستشان داشت.

...

قلی با تکان‌های پسر صغری خانم به خودش آمد. ۷ سالی می‌شد که ابرام آنها را ترک کرده بود، اما برای او تنها یک خواب بود. او هرگز باور نکرد که در آن شب تلخ، پای «فری تخسه» آنطور لیز خورد و باعث شد سنگ‌پا با شدت به گیج‌گاه ابرام برخورد کند. قلی در حالی که به کوه‌های سفیداب جلوی رویش خیره مانده بود، حتی سرش را بر نگرداند تا به اوستایش نگاهی بیاندازد. آنها می‌توانستند هرچه که می‌خواهند فکر کنند، اما برای او، ابرام شاشو یک افسانه همیشه زنده بود.

داستان شماره 3:
ده سالی میشد که گربه چکمه پوش مرده بود و شرک نتوانسته بود چکمه‌ها را دور بیندازد. با طلوع آفتاب باریکه نور از میان در جا کفشی روی چکمه‌ها تابید. یک روز دیگر گذشته بود و باز هم کسی دستی روی آن‌ها نکشیده بود که گرد و خاکشان برود. در این ۱۰ سال هرگز اتفاق نیفتاده بود که بیش از دو روز کسی در این جاکفشی را باز نکند و دستمالی روی آن‌ها نکشد و حالا بیش از شش ماه بود در جاکفشی باز نشده بود.
روی تخت شرک چشمانش را باز کرد، سرش را برگرداند و جای خالی فیونا را نگاه کرد. دلش برای بازتاب آفتاب از موهای سفید فیونا تنگ شده بود. شش ماه و نیم پیش فیونا را از دست داده بود و حالا بیش از پیش منتظر مرگش بود. پیر شده بود و می‌لنگید و دیگر فیونا هم نبود که به زندگی علاقمندش کند اما ظاهرا عزرائیل خیال نداشت به سراغش بیاید.
فیونا دوست داشت بروند کنار خره و اژدها که نزدیک کوه‌های سفید بودند زندگی کنند تا تنها نباشند اما شرک همیشه می‌گفت "غول هست و مردابش" اما حالا که تنها مانده بود داشت راجع به عقایدش تجدید نظر می‌کرد. صبحانه‌اش که تمام شد رفت و بغچه‌اش را از کمد درآورد و پیراهن سبز قدیمی فیونا را داخل آن گذاشت، چکمه‌های گربه را هم از جاکفشی در آورد، گرد و خاکشان را گرفت و همراه مقداری خرت و پرت و آذوغه برای راه داخل بغچه گذاشت بعد آن را به سر چوب وصل کرد و روی شانه‌اش گذاشت. باید می‌رفت و به یاد ایام قدیم اواخر عمرش را جلوی آتش کنار دوستانش سپری می‌کرد و نه در تنهایی مرداب.


داستان شماره 4:
دست¬هایش را به هم مالید، نگاهی به کف دستانش کرد، گویا طرح طناب¬ها را کف دستانش حک کرده بودند. جایش بدطورذق ذق میکرد،در فکرش چرخید، اگر این کوه¬های سفید از برف نبودند ، نانش را از کجا باید در می آورد.
چشم گرداند به چکمه هایش، پارسال برادرش این چکمه ها را برایش خریده بود، امسال اما تنها باید به کولبری میرفت. بغض چنگ انداخت و همچو تیغ راه گلویش را بست. هوای سرد کوهستان را حریصانه بلعید، شاید آرام کند ، زخم این یک سال را

یکی به در میزند، انگار سر آورده ،
-امان بده، آمدم
چشمان وحشت زده پشت در گواه از به حقیقت پیوستنِ ترس¬هایش بود.
-چی شده اوس ممد؟
- عادل... عادل...
- عادل چی لامصب؟
- عادل رو...
- یا حسین ...
دوان دوان به دنبال اوس¬ممد دوید، دو نفر جسد خونی عادل را میکشیدند...

سرش را تکان داد، گویا میخواست خاطره آن روز را به بیرون پرتاب کند. دوباره هوا را حریصانه بلعید.

شاید اگر بجای کولبری، کاری را که ازشان خواسته بودند انجام میدادند، عادل الان زنده بود.مرز شِرک و ایمان چقدر باریک بود، به باریکی رگ های دریده عادل...
دوباره طناب ها را به دست گرفت، یا علی بلندی گفت خواست بار را به دوش بیاندازد، چشمش به لاله ای افتاد که در آن سیاه زمستان سر از برف بیرون آورده بود.
کسی در سرش فریاد زد، عادل سرسخت¬تر از آن بود که با حرف وهابی¬ها دینش را بفروشد...
به لاله ی سرخ کنار پایش نگاه کرد، عادل کنارش بود...



خب به هر داستان از 1 تا 10 امتیاز بدین
حواستون باشه به داستان خودتون امتیاز ندید
باقی بچه هایی که داستان ننوشتن میتونن به همه داستانا امتیاز بدن
این سری هم امتیازا رو به خصوصی من بفرستید، تا برا دفعه بعد تصمیم گیری بشه که میخوایم امتیازدهی مخفی باشه یا نه
با تشکر
فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۲۸
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۱
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۴ پاسخ
۸,۲۵۵,۳۴۷ بازدید
۱ روز قبل
forca barca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۶ پاسخ
۷۳۸,۹۱۲ بازدید
۱۵ روز قبل
dr-peymanzandi
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۷ پاسخ
۲,۱۶۵,۷۹۰ بازدید
۱۷ روز قبل
FC BARCELONA
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۸۴ پاسخ
۱۱,۴۸۸,۲۸۴ بازدید
۱۷ روز قبل
رویا
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۸ پاسخ
۴۳۳,۵۰۳ بازدید
۱ ماه قبل
jack jinhal
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۱۷,۸۱۶ بازدید
۵ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۴,۲۱۰ بازدید
۵ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۸۱۰ بازدید
۹ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۳,۹۴۵ بازدید
۱۰ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۳۲۳ کاربر آنلاین است. (۱۳۲ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۳۲۳

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!