پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: Anis سهشنبه، ۲۹ مهر ۱۳۹۹ (۲۰:۳۷) | |||
نقل قول beautiful queen نوشته:نقل قول Anis نوشته:نقل قول beautiful queen نوشته:نه باریییک انصافا :-* در عجبم تو که اینقدر خوب مینویسی، چرا اینهمه مقاومت میکنی برا نوشتن چون آدمی دوست نداره تو چیزی که خیلی دوست داره بد باشه هممم اینم حرفیه ولی تو توی اینی که دوست داری بد نیستی. خیلی ام خوبی چی بگم نقل قول Lily نوشته:عصر پاییزی آرامی بود.صدای کلاغها در جنگل دوردست شنیده میشد. بوی دلنشین کیک دارچینی از آشپزخانه به مشام میرسید و به خانه کوچک چوبی صفا داده بود. صدای غژ غژ لولای در جلویی خانه خبر از آمدن پدر ژپتو داد؛ امروز به دریا رفته بود و از برق چشمان خستهاش میتوانستی بخوانی که دست پر به خانه بازگشته است. «نمیدانی چه روزی بود امروز! دخترکهای شر و شیطان کنار ساحل داستانهایی از شهر میگفتند که شک کرده بودم افسانه باشد». پدر ژپتو با صدای زمختش تقریبا فریاد میکشید. «حالا دیگر میدان گازی دارند. زمین را حفر میکنند و خدا میداند چه از دل آن بیرون میآورند. دخترک معلوم نیست از کجا این کلمات قلمبه سلمبه را یاد گرفته بود. حرف از میعانات گازی و نفت میزد». همچنان که پدر ژپتو با دست و روی شسته و لیوانی چای بحارالانوارش را زیر بغل زده و به سمت صندلی مخصوصش روی ایوان خانه میرفت، صدایش رو به خاموشی میگرایید... «خدا میداند چند مرتبه به این پیتر بیمغز گفتم جلوی بچه هر حرفی را نباید بزند. ذهن معصوم و جوانشان را سیاه میکنند». پدر ژپتو به صندلی تکیه داد، پتوی زمختی روی پاهایش انداخت و کتابش را باز کرد. دوباره صدای محو کلاغها به گوش میرسید... لیلی توصیفاتت خیلی قشنگ بودن |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول