پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen یکشنبه، ۴ اسفند ۱۳۹۸ (۲۱:۰۹) | |||
ترس قسمت دوازدهم وسط گریه دیدم صدای زنگ خونه اومد و بعد، صدای مادر مهران از بیرون اتاق اومد . حسابی لجم گرفته بود و هرچی بیشتر میگذشت عصبانی تر میشدم. یک ساعتی از اذان گذشته بود و من تو اتاق بودم. و گویا مادرش قصد رفتن نداشت. حوصله رو در رو شدن باهاش رو نداشتم. به هوای اینکه خواب بودم و نفهمیدم اومده، با سر و وضع ژولیده در اتاق رو باز کردم، تا دیدمش سلام کردم و دوباره در اتاق رو بستم. گفتم شاید ببینه من وضعم مناسب نیست خودش بره پایین. ولی نرفت. و من مدام عصبانی تر میشدم. مخصوصا اینکه در رو که باز کردم دیدم مهران که تا قبل اومدن مادرش آه و ناله میکرد که آی حالم بده، نشسته رو مبل و دارن میخندن با مامانش نمیدونم شایدم من چون خیلی عصبانی بودم اینطور برداشت کردم. مادرش از بیرون اتاق هی میگفت،ریحانه جون بیا با هم افطار کنیم. من بخاطر تو موندم افطار نکردم. منم گفتم شما برید خودتون افطار کنید من میخوام بخوابم. اونقدر نرفتم از اتاق بیرون تا بالاخره مادرش رفت. عصبانیتم به حد انفجار رسیده بود. مخصوصا که قند خونمم اومده بود پایین و دو روز بود مهران هیچ نمازی رو نخونده بود.و دیگه تحملم تموم شده بود. با عصبانیت از اتاق رفتم بیرون،گفتم چطور فقط برای مهمونی رفتن حالت بد بود؟ تا مادرت اومد حالت خوب شد؟ بعدم باذعصبانیت گفتم مهران دیگه من نمیتونم با نماز نخوندنت کنار بیام. تا یه فکری برای نمازت نکنی،من افطار نمیکنم. بعدم نماز خوندم و افطار نکرده خوابیدم. سحر روز بعد هم بیدار نشدم. مهران هم هیچی نگفت برای نماز و ... اون روز باید صبح میرفتیم دکتر طب سنتی برای مهران ، حسابی ضعف داشتم دو روز بود هیچی نخورده بودم.حتی آب هم نخورده بودم. با مهران قهر بودم، ولی باید باهاش میرفتم پیش دکترش. رفتیم دکتر مهران و توضیح دادم که هیچ غذایی نمیخوره، و چیکار کنیم که اینقدر ضعیف شده؟ کلی غذاهای تقویتی معرفی کرد که مهران هیچکدوم رو نمیخورد. به اون کسی که دارو تجویز میکرد، گفتم من همش تو خونه صدای پا میشنوم. با اینکه ما طبقه آخر هستیم. گاهی حتی فکر میکنم شوهرم ایستاده پشت سرم،ولی وقتی برمیگردم میبینم کسی نیست. گفت احتمال داره اجنه اومده باشن تو خونتون. حرز ائمه رو استفاده کنید و یه تعداد راهکار دیگه هم گفت. وقتی داشتیم برمیگشتیم، مهران گفت اجنه فقط تورو اذیت میکنن. برا همین تو خواب هم حرف میزنی. ببین چیکار کردی که اجنه آزارت میدن. منم با عصبانیت گفتم،اجنه رو تو و بی دینیت و بی نمازیت،توی خونمون آوردی. تا رسیدیم خونه بعد از ظهر شده بود. دیگه هیچ جونی برام نمونده بود. مخصوصا که صبح هم کلی راه رفته بودم و اون دو روز فقط گریه کرده بودم. وسط حال مثل جنازه افتاده بودم و تمام تنم یخ کرده بود. ۲ساعتی مونده بود به افطار. مهران نشسته بود پای داروهایی که روی میز حال گذاشته بود و یهو گفت ریحانه بیا من رو ماساژ بده. گفتم جوون ندارم میبینی که. فشارم افتاده،دیشب افطار نکردم،سحری هم نخوردم. گفت آره دیگه زندگیمون رو گه گرفته. تو اون حال بدم گفتم زندگی رو تو ساختی. و نمیدونستم این حرف باعث میشه بشکه باروت مهران بدطوری منفجر بشه. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول