پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen یکشنبه، ۴ اسفند ۱۳۹۸ (۰:۱۰) | |||
ترس قسمت یازدهم عید نوروز و دید بازدیدا هم تموم شد. مهران حتی به من عیدی هم نداد. همش یاد عید های دوران بچگیم میافتادم، عیدی دادن بابام بهمون، از لای قرآن. ذوق کردنامون برای لباس نو سر سفره و بزور بیدار موندنمون وقتی سال تحویل نصف شب میافتاد. دعا کردنامون سر سفره هفت سین و شنیدن صدای توپ از تلویزیون. اما اون سال عید برای من غیر از غم و بغض عیدی دیگه ای نداشت. همش به این فکر میکردم چرا خدا رویش رو از زندگیمون برداشته؟! چرا دروغ، وقتایی که عصبانی میشدم و صبرم کم میشد، باعث و بانیش رو فقط بی نمازی مهران میدونستم. همین فکر باعث میشد مهران رو مقصر تمام بدبختیامون بدونم. و بیش از پیش بحث داشته باشیم باهم. تا وقتی من سکوت میکردم.زندگی آروم بود،در غیر این صورت همش بحث و دعوا بود. من صبح بیدار میشدم،مهران تازه صبح میخوابید. من شب میخوابیدم و مهران تازه بعد غروب آفتاب بیدار میشد. تمام این مدت علاوه بر حرص مریضی و ... حرص این رو هم میخوردم که با این وضع خواب مهران، تمام دواهایی که طب سنتی و اسلامی بهش دادن و ساعت برای خوردنشون دادن،بهم خورده. من صبح بیدار میشدم، دواهاش رو که ناشتا باید میخورد براش آماده میکردم اما مهران میذاشت تا۶ الی ۷٫ عصر تازه بیدار میشد و دوا میخورد. هرچند چون شب تا صبح بیدار بود خب معلوم بود نمیتونست زود بیدار بشه. از طرفی توی حال میخوابید و تا بیدار نمیشد نمیتونستم کار خونه رو هم انجام بدم.چون سر و صدا راه میافتاد و اعصابش خرد میشد. بخاطر همین اغلب خونه تا وقتی مهران بیدار میشد، بهم ریخته می موند و سر این موضوع هم مهران عصبانی میشد. مهران توی این مدت که بیکار بود،برنج و چایی و عسل میاورد و به دوست و آشنا و ... میفروخت. اونقدر درآمدی که حاصل میشد کم بود که فقط میشد باهاش ماهانه قسط وام ازدواجی رو که گرفته بود بده. ماه رمضون نزدیک میشد. مهران خیلی ضعیف و لاغر شده بود، تنها غذاهایی که دوست داشت،پیتزا و ساندویچ بود. اونم بدون گوشت و مرغ. به جز اینا آبگوشتم میخورد. البته اونم بدون گوشتش. کلا با گوشت میونه ای نداشت. خانوادشون برخلاف ما هرچی غذا ناسالم تر بود بیشتر بهشون میچسبید. کاملا خلاف خانواده ما که سالی شاید یک بار غذای بیرون میخوردیم،اونا حداقل هفته ای یبار غذای بیرون میخوردن. بخاطر همین مهران میونه خوبی با غذاهای خونگی نداشت و همش میگفت تو غذا خوب درست نمیکنی برای همین من دارم لاغر میشم. و لاغر شدنش رو هم گردن من می انداخت. کلا فکر میکرد من باعث و بانی تمام بدبختیاش هستم. بخاطر ضعیف شدن زیاد مهرانذو مریضیش، اونسال ماه رمضون نمیتونست روزه بگیره. من هم که فقط افطار غذا میخوردم. حتی حوصله سحری خوردن و بیدارشدن براش رو هم نداشتم. صبحا بعد اذان صبح بیدار میشدم و نماز میخوندم و میخوابیدم. روزای چهارم پنجم ماه رمضان بود که خاله ام همه خانواده رو افطاری دعوت کرد. همه خاله هام،خواهرم،دختر خاله هام و... همه دعوت بودن. از یک هفته قبل هی مهران میگفت من که نمیام. آخه همچنان صداش گرفته بود. منم وقتی میگفت ،میگفتم،مهران جدی میگی یا شوخی میکنی؟ ولی سربالا جواب میداد. دو روز قبل مهمونی، از شانس من ، سرما خورد. و شب مهمونی، من که آماده شدم بریم، گفت من نمیام خودت تنها برو، حالم خوب نیست،تب دارم مریضم. شاید راست میگفت، ولی اونقدر دلم گرفته بود و این یک هفته اونقدر گفته بود من نمیام،که فکر کردم بخاطر اذیت کردن من اینطوری میکنه. با بغض زنگ زدم به مامانم و گفتم ما نمیایم. خودمم رفتم تو اتاق و طبق معمول شروع کردم به گریه هنوز افطار نشده بود. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول