پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen جمعه، ۲ اسفند ۱۳۹۸ (۱۰:۱۳) | |||
قسمت نهم تا اینکه من اصرار کردم برِ یه اسکن بده اسکن رو که داد فهمیدیم غده های سرطانی هنوز پابرجان اما سرطانش پیشرفت نکرده بود. همین جای خوشحالی داشت. باوجود اینکه من میگفتم اگه میخوای برو شیمی درمانی، اما خودش جرات نمیکرد بره دوباره قرار شد دواهای طب اسلامی رو مصرف کنه، و برای دکتر خیراندیش که پدر طب سنتی ایران بود هم براش وقت گرفتم. روزای خیلی سختی بود،آماده کردن دواهای گیاهی از یک طرف، روزی ۳ساعت ماساژش دادن از یک طرف، بد غذایی مهران و لاغر شدنش از یک طرف،تو خونه بودنش و مدام غر زدنش از یک طرف و دعواهای ماهی یکبارمون سر نماز هم از یک طرف و من رو مقصر دونستن خانوادش بابت لاغری مهران، از طرف دیگه روحم رو مثل خوره میخوردن. دیگه خبری از ریحانه شاد نبود. ریحانه کوچولوی درونم مرده بود. شبا از درد دست خواب نداشتم. و روزا از غصه اغلب بغض داشتم. مهران با اینکه خیلی خونه رو کثیف و نامرتب میکرد انتظار داشت با وجود تمام کارهام خونه زندگی هم همیشه برق بیافته. از دستمال های استفاده شده تا گوش پاک کن و نخ دندونی که استفاده میکرد ،همه رو روی زمین میریخت. غذا هم که فقط غذای تازه میخورد. حتی اگه برنج سفید رو از ظهر برای شب درست میکردم نمیخورد. از همه سخت تر این بود که نمیذاشتم کسی بفهمه که مریضه یعنی خودش نمیخواست کسی بفهمه. چند وقتی هم میشد پیشرفت هم کرده بود و موقع بحث فحش هم میداد بهم. خفه شو، ...بخور، برو گمشو و... نقل و نبات بود براش. تنها چیزی که اون روزا نگهم میداشت این بود که میگفتم ریحانه چون مریضه اینطوری رفتار میکنه و الا مهران همون آدم دوران عقده. ان شاالله خوب میشه و دوباره زندگی روزای خوشش رو نشون میده. ولی ذره ذره داشتم آب میشدم. یه روز دعوت بودیم خونه مامانم اینا، اما ساعت طرف های ۶عصر بود و مهران هنوز خواب بود. خانواده ام از من انتظار داشتن که چنین وقتایی که همه رو مهمون میکردن،یکم زودتر برم کمکشون. آخه چندتا کوچه بیشتر فاصلمون نبود. اما من بخاطر مهران نمیتونستم برم. و علاوه بر غصه نرفتن،نیش و کنایه اطرافیان رو هم مجبور بودم تحمل کنم. که آره ریحانه تو که نزدیکی حداقل یکم کمک مادرت میکردی... کسی از دلم خبر نداشت. کسی نمیدونست این حرفا فقط داغ دلم رو بیشتر میکنه. اون روز دلم میخواست یکم زودتر بریم خونه پدر مادرم. از طرفی هم معران از صب خواب بود و طبق معمول نمازش رو هم نخونده بود. اول هی آروم صداش کردم،قربون صدقه اش رفتم،نیم ساعت ماساژش دادم تا بلکه بیدار بشه، اما انگار لج کرده بود. منم هی حرص میخوردم که دیر شده. یادم نیست چی شد که یهو عصبانی شد و کنسول قاشق چنگالا که کنار اپن بود رو پرت کرد وسط حال و کنسول شکست. بعدشم شروع کرد به داد زدن که برو گمشو خسته ام کردی. سریع چادرم رو سرم کردم و از ترسش از خونه زدم بیرون. داشتم سکته میکردم.تاحالا اینطوری ندیده بودمش. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول