پاسخ به: داستانک! [شرک- کوههای سفید- چکمه] | |||
---|---|---|---|
نویسنده: سَیّد شایان پنجشنبه، ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ (۱۳:۲۵) | |||
دمدمه های افطار است، همه به خانه هایشان رفتهاند بجز دو نفر که در حال دویدن به سمت خانه پزشک جنگل هستند. پدر پسر شجاع: بدو مرد، زن بدبختت داره میمیره بعدش تو انگار داری روی آینه راه میری. خرس مهربون که نفس زنان در حال پاک کردن عرق پیشانیش بود، جواب داد: یواشتر حاجی... نفسم برید. از سر خیابون دماوند تا سر شهرک غرب دویدیم، بذار دو دقیقه استراحت کنم. + اینقدر غر نزن، خیر سرت قبلا قهرمان دو بودی الان با دو قدم دویدن تپش قلب میگیری. -دو قدم؟ فقط دو قدم؟ حاجی قربونت برم، بیا برات توی گوگل مپ میزنم ببین تا به همینجا 30 کیلومتر دویدیم. + بسه اینقدر غر نزن که رسیدیم. هردو با شدت در خانه بز پیر را زدند. صدای غرغر شخصی را که به در نزدیک میشد، شنیدند: - اومدم اومدم، چه خبرتونه؟ خبر مرگ همه تون رو بیارن من راحت بشم بحق پنج تن. در باز شد اما با صحنه ای عجیب رو به رو شدند، برخلاف انتظارشان شرک را دیدند که دم در است. پدر پسر شجاع با تعجب پرسید: شرک؟ شرک تو اینجا چه کار میکنی؟ تو که مال داستان قبلی بودی. شرک: ای برادر، زندگی خرج داره دیگه. داستاناش مفصله، دلم از والورده خون بود برای همین رفتم عمه والورده رو گرفتم تا انتقامم رو ازش بگیرم ولی امان از دل غافل که این زن نبود و عجوزه بود. دیوونه م کرده بود، هر روز دعوا هر روز جنگ. دیگه دیدیم نمیشه ادامه داد برای همین طلاقش دادم ولی خب مهریه ش سنگین بود، منم مجبور شدم چند شیفت واستم تا بتونم هم خرج زندگیمو در بیارم هم مهریه اونو بدم. + عجب... خب الان بز پیر کجاست؟ ما کار واجب داریم، زن خرس مهربون سکرات مرگ بهش حادث شده. -بز پیر از کارگردان مرخصی گرفت که بره گمرک واکسن هایی که خریده رو آزاد کنه. منم که دنبال کار بودم، تا متوجه شدم سریع اومدم و قبول کردم. شرک رو به خرس مهربون کرد و ادامه داد: برو خداروشکر کن زنت خودش داره میره و نباید مهریه بدی وگرنه خودت باید هر روز میمردی. خودت رو ناراحت نکن تازه خوشحال هم باید باشی. اصلا همین الان دوتاتون بیاین داخل باهم یه افطاری مشتی بزنیم بعدش فکری واسه مراسم کفن و دفن زنت میکنیم و خلاص. خرس مهربون که به یاد تمام سختی های این سال ها افتاده بود و خیلی هم از این موضوع بدش نمیامد، لبخندی زد و وارد خانه شد. پدر پسر شجاع که در حال تماشای این دو بود، با خودش فکر کرد که کاش زن او هم زودتر میمیرد. در همین فکرها بود که با صدای شرک به خودش آمد: -کجایی حاجی؟ به چی داری فکر میکنی؟ + هیچی داشتم فکر میکردم کی نوبت زن من میشه. -دوای دردت پیش خودمه. بیا بریم بالا بعد افطار یه معجونی بهت میدم میریزی توی غذاش و تموم. پدر پسر شجاع که خوشحال شده بود از این خبر، با شادی وارد خانه شد تا نقشه مرگ زنش را بکشد. پ.ن1: بازم اصغر فرهادی پ.ن2: دیگه کمتر از این واقعا نمیشه، آوردنش روی 490تا. بخوام کمترش بکنم دیگه جملات عبث میشن، اون طنز خودشون رو هم از دست میدن، هرچند که همین الان هم از طنزش افتاده. دیگه قبول کنید اگرم خب بازم راه نداره دیگه باید برم سمت یه داستان دیگه... |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول