پاسخ به: داستانک! [شرک- کوههای سفید- چکمه] | |||
---|---|---|---|
نویسنده: Anis یکشنبه، ۸ فروردین ۱۴۰۰ (۱۸:۵۳) | |||
ده سالی میشد که گربه چکمه پوش مرده بود و شرک نتوانسته بود چکمهها را دور بیندازد. با طلوع آفتاب باریکه نور از میان در جا کفشی روی چکمهها تابید. یک روز دیگر گذشته بود و باز هم کسی دستی روی آنها نکشیده بود که گرد و خاکشان برود. در این ۱۰ سال هرگز اتفاق نیفتاده بود که بیش از دو روز کسی در این جاکفشی را باز نکند و دستمالی روی آنها نکشد و حالا بیش از شش ماه بود در جاکفشی باز نشده بود. روی تخت شرک چشمانش را باز کرد، سرش را برگرداند و جای خالی فیونا را نگاه کرد. دلش برای بازتاب آفتاب از موهای سفید فیونا تنگ شده بود. شش ماه و نیم پیش فیونا را از دست داده بود و حالا بیش از پیش منتظر مرگش بود. پیر شده بود و میلنگید و دیگر فیونا هم نبود که به زندگی علاقمندش کند اما ظاهرا عزرائیل خیال نداشت به سراغش بیاید. فیونا دوست داشت بروند کنار خره و اژدها که نزدیک کوههای سفید بودند زندگی کنند تا تنها نباشند اما شرک همیشه میگفت "غول هست و مردابش" اما حالا که تنها مانده بود داشت راجع به عقایدش تجدید نظر میکرد. صبحانهاش که تمام شد رفت و بغچهاش را از کمد درآورد و پیراهن سبز قدیمی فیونا را داخل آن گذاشت، چکمههای گربه را هم از جاکفشی در آورد، گرد و خاکشان را گرفت و همراه مقداری خرت و پرت و آذوغه برای راه داخل بغچه گذاشت بعد آن را به سر چوب وصل کرد و روی شانهاش گذاشت. باید میرفت و به یاد ایام قدیم اواخر عمرش را جلوی آتش کنار دوستانش سپری میکرد و نه در تنهایی مرداب. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول