به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
این عنوان قفل شده است!
     
ابن سيابه
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
ابن سيابه

عبد الرحمن بن سيابهء كوفى، جوانى نورس بود كه پدرش از دنيا رفت. مرگ پدر از يك طرف، فقر و بيكارى از طرف ديگر روح حساس او را رنج مى‏داد. روزى در خانه نشسته بود كه كسى در خانه را زد. يكى از دوستان پدرش بود. به او تسليت‏ گفت و دلدارى داد. سپس پرسيد: «آيا از پدرت سرمايه‏اى باقى مانده است؟ » .

«نه. » .

- اين هزار درهم را بگير، اما بكوش كه اينها را سرمايه كنى و از منافع آنها خرج‏ كنى. » .

اين را گفت و از دم در برگشت و رفت.

عبد الرحمن خوشحال و خرم پيش مادرش رفت و كيسهء پول را به او نشان داد و جريان را نقل كرد. طبق توصيهء دوست پدرش به فكر كاسبى افتاد. نگذاشت به فردا بكشد. تا شب آن پول را تبديل به كالا كرد. دكانى براى خود در نظر گرفت و مشغول‏ كار و كسب شد. طولى نكشيد كه كار و كسبش بالا گرفت. حساب كرد ديد گذشته از اينكه با اين سرمايه زندگى خود را اداره كرده، مبلغ زيادى نيز بر سرمايه افزوده شده‏ است. فكر كرد به حج برود. با مادرش مشورت كرد. مادر گفت:

«اول برو پيش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمايهء بركت زندگى ما شده بده، بعد برو به مكه. » .

عبد الرحمن پيش آن مرد رفت و كيسه‏اى داراى هزار درهم جلو او گذاشت و گفت: «پولتان را بگيريد. » آن مرد اول خيال كرد كه مبلغ پول كم بوده است و عبد الرحمن پس از چندى عين پول را به او برگردانده است، گفت:

«اگر اين مبلغ كم است، مبلغى ديگر بيفزايم؟ » .

عبد الرحمن گفت: «خير، كم نيست، بسيار پول پربركتى بود. و چون من اكنون از خودم داراى سرمايه‏اى هستم و به اين مبلغ نيازمند نيستم، آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما پولتان را رد كنم، خصوصا كه الآن عازم سفر حجّم و ميل داشتم پول‏ شما خدمت خودتان باشد. » عبد الرحمن اين را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست.

پس از انجام مراسم حج به مدينه آمد، همراه جمعيت به محضر امام صادق رفت.

جمعيت انبوهى در خانهء حضرت گرد آمده بودند. عبد الرحمن كه جوانى نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهايى كه از امام‏ مى‏شد بود. همينكه مجلس كمى خلوت شد، امام صادق با اشاره او را نزديك‏ طلبيده پرسيد:

- شما كارى داريد؟ .

- من عبد الرحمن پسر سيابهء كوفى بجلى هستم.

- احوال پدرت چطور است؟ .

- پدرم به رحمت خدا رفت.

- اى واى، اى واى، خدا او را رحمت كند. آيا از پدرت ارثى هم براى شما باقى‏ ماند؟ .

- خير، هيچ چيز از او باقى نماند.

- پس چطور توانستى حج كنى؟ .

- قضيه از اين قرار است: ما بعد از پدرمان خيلى پريشان بوديم. مرگ پدر از يك‏ طرف و فقر و پريشانى از طرف ديگر بر ما فشار مى‏آورد، تا آنكه روزى يكى از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسليت به ما، گفت من اين پول را سرمايه‏ كنم. همين كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم. . . . » .

همينكه سخن عبد الرحمن به اينجا رسيد، امام پيش از اينكه او داستان را به آخر برساند فرمود: - بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردى؟ .

- با اشارهء مادرم، قبل از حركت به خودش رد كردم.

- احسنت. حالا ميل دارى نصيحتى بكنم؟ ! .

- قربانت گردم، البته! .

- بر تو باد به راستى و درستى. آدم راست و درست شريك مال مردم‏ است. . . » 1
____________________________________
1 . سفينة البحار، جلد 2، مادهء «عبد» .





۶ فروردین ۱۳۹۰
مهمان قاضى
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
مهمان قاضى

مردى به عنوان يك مهمان عادى، بر على عليه السلام وارد شد. روزها در خانهء آن حضرت مهمان بود. اما او يك مهمان عادى نبود. چيزى در دل داشت كه ابتدا اظهار نمى‏كرد. حقيقت اين بود كه اين مرد اختلاف دعوايى با شخص ديگرى داشت‏ و منتظر بود طرف حاضر شود و دعوا در محضر على عليه السلام طرح گردد. تا روزى خودش پرده برداشت و موضوع اختلاف و محاكمه را عنوان كرد.

على فرمود:

- پس تو فعلا طرف دعوا هستى؟ .

- بلى يا اميرالمؤمنين! .

- خيلى معذرت مى‏خواهم، از امروز ديگر نمى‏توانم از تو به عنوان مهمان‏ پذيرايى كنم، زيرا پيغمبر اكرم فرموده است:

«هرگاه دعوايى نزد قاضى مطرح است، قاضى حق ندارد يكى از متخاصمين را ضيافت كند، مگر آنكه هر دو طرف با هم در مهمانى حاضر باشند. » 1
___________________________________
1 . وسائل، ج 3/ص 395.





۸ فروردین ۱۳۹۰
حرف بقالها
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
حرف بقالها

در زمانى كه على بن موسى الرضا عليه السلام از طرف مأمون به خراسان احضار شده و اجباراً با شرايط خاصى ولايت عهد مأمون را پذيرفته بود، «زيدالنار» برادر امام نيز در خراسان بود. زيد به واسطهء داعيه‏اى كه داشت و انقلابى كه در مدينه برپا كرده بود، مورد خشم و غضب مأمون قرار گرفته بود. اما مأمون كه آن ايام سياستش‏ اقتضا مى‏كرد حرمت و حشمت امام رضا را حفظ كند، به خاطر امام از قتل يا حبس‏ برادرش زيد صرف نظر كرد.

روزى در يك مجلس عام عدهء زيادى شركت داشتند و امام رضا عليه السلام‏ براى آنها صحبت مى‏كرد. از آن سو زيد عده‏اى از اهل مجلس را متوجه خود كرده بود و براى آنها در فضيلت سادات و اولاد پيغمبر و اينكه آنان وضع استثنائى دارند، داد سخن مى‏داد و مرتب مى‏گفت: «ما خانواده چنين، ما خانواده چنان. » امام متوجه گفتار زيد شد. ناگهان نگاه تند و فرياد «يا زيد! » امام، زيد و همهء اهل مجلس را متوجه كرد.

فرمود: «اى زيد! حرفهاى بقالهاى كوفه باورت آمده و مرتب تحويل مردم مى‏دهى.

اينها چه چيز است كه به مردم مى‏گويى؟ ! آن كه شنيده‏اى خداوند ذريهء فاطمه را از آتش جهنم مصون داشته است، مقصود فرزندان بلافصل فاطمه يعنى حسن و حسين و دو خواهر ايشان است. اگر مطلب اين‏طور است كه تو مى‏گويى و اولاد فاطمه وضع استثنائى دارند و به هر حال آنها اهل نجات و سعادتند، پس تو نزد خدا از پدرت‏ موسى بن جعفر گرامى ترى، زيرا او در دنيا امر خدا را اطاعت كرد، قائم الليل و صائم النهار بود، و تو امر خدا را عصيان مى‏كنى، و به قول تو هر دو، مثل هم، اهل‏ نجات و سعادت هستيد. پس برد با تو است، زيرا موسى بن جعفر عمل كرد و سعادتمند شد و تو عمل نكرده و رنج نبرده گنج بردى. على بن الحسين زين العابدين‏ مى‏گفت: «نيكوكار ما اهل بيت پيغمبر دو برابر اجر دارد و بدكار ما دو برابر عذاب- همان‏طور كه قرآن دربارهء زنان پيغمبر تصريح كرده سات- زيرا آن كس از خاندان ما كه نيكوكارى مى‏كند در حقيقت دو كار كرده: يكى اينكه مانند ديگران كار نيكى‏ كرده، ديگر اينكه حيثيت و احترام پيغمبر را حفظ كرده است. آن كس هم كه گناه‏ مى‏كند دو گناه مرتكب شده: يكى اينك ه مانند ديگران كار بدى كرده، ديگر اينكه‏ آبرو و حيثيت پيغمبر را از بين برده است. » .

آنگاه امام رو كرد به حسن بن موساى وشّاء بغدادى- كه از اهل عراق بود و در آن وقت در جلسه حضور داشت- و فرمود:

- مردم عراق اين آيهء قرآن را: «اِنَّه لَيْسَ مِنْ اَهْلِكَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ» چگونه‏ قرائت مى‏كنند؟ .

- يا ابن رسول اللّٰه! بعضى طبق معمول «انه عملٌ غيرُ صالح» 1قرائت مى‏كنند، اما بعضى ديگر كه باور نمى‏كنند خداوند پسر پيغمبرى را مشمول قهر و غضب خود قرار دهد، آيه را «انه عملُ غيرِ صالح» 2قرائت مى‏كنند و مى‏گويند او درواقع از نسل‏ نوح نبود؛ خداوند به او گفت: اى نوح! او از نسل تو نيست، اگر از نسل تو مى‏بود من‏ به خاطر تو او را نجات مى‏دادم. » .

امام فرمود: «ابدا اين‏طور نيست! او فرزند حقيقى نوح و از نسل نوح بود. چون‏ بدكار شد و امر خدا را عصيان كرد، پيوند معنوى‏اش با نوح بريده شد. به نوح گفته شد اين فرزند تو ناصالح است، از اين رو نمى‏تواند در رديف صالحان قرار گيرد. موضوع‏ ما خانواده نيز چنين است. اساس كار، پيوند معنوى و صلاح عمل و اطاعت امر خداست. هركس خدا را اطاعت كند از ما اهل بيت است، گو اينكه هيچ گونه نسبت و رابطهء نسلى و جسمانى با ما نداشته باشد، و هركس گنهكار باشد از ما نيست، گو اينكه از اولاد حقيقى و صحيح النسب زهرا باشد. همين خود تو كه با ما هيچ گونه‏ نسبتى ندارى، اگر نيكوكار و مطيع امر حق باشى از ما هستى. »3
___________________________________________
1 . يعنى اين فرزند تو فرزندى است ناصالح.
2 . يعنى او فرزند آدم بدى است، فرزند تو نيست.
3 . بحارالانوار، ج 10/ص 65.






۹ فروردین ۱۳۹۰
پير و كودكان
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
پير و كودكان

پيرمردى مشغول وضو بود، اما طرز صحيح وضو گرفتن را نمى‏دانست. امام‏ حسن و امام حسين كه در آن هنگام طفل بودند، وضو گرفتن پيرمرد را ديدند. جاى‏ ترديد نبود، تعليم مسائل و ارشاد جاهل واجب است، بايد وضوى صحيح را به‏ پيرمرد ياد داد، اما اگر مستقيما به او گفته شود وضوى تو صحيح نيست، گذشته از اينكه موجب رنجش خاطر او مى‏شود، براى هميشه خاطرهء تلخى از او خواهد داشت. بعلاوه از كجا كه او اين تذكر را براى خود تحقير تلقى نكند و يكباره روى‏ دندهء لجبازى نيفتد و هيچ وقت زير بار نرود.

اين دو طفل انديشيدند تا به‏طور غير مستقيم او را متذكر كنند. در ابتدا با يكديگر به مباحثه پرداختند و پيرمرد مى‏شنيد. يكى گفت: «وضوى من از وضوى‏ تو كاملتر است. » ديگر گفت: «وضوى من از وضوى تو كاملتر است. » بعد توافق‏ كردند كه در حضور پيرمرد هر دو نفر وضو بگيرند و پيرمرد حكميت كند. طبق قرار عمل كردند و هر دو نفر وضوى صحيح و كاملى جلو چشم پيرمرد گرفتند. پيرمرد تازه متوجه شد كه وضوى صحيح چگونه است، و به فراست مقصود اصلى دو طفل‏ را دريافت و سخت تأتثير محبت بى‏شائبه و هوش و فطانت آنها قرار گرفت. گفت:

«وضوى شما صحيح و كامل است. من پير مرد نادان هنوز وضو ساختن را نمى‏دانم. به حكم محبتى كه بر امت جد خود داريد مرا متنبه ساختيد.

متشكرم. » 1
___________________________________________
1 . بحارالانوار، ج 10/ص 89.






۱۳ فروردین ۱۳۹۰
پيام سعد
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
پيام سعد

ماجراى پرانقلاب و غم‏انگيز احد به پايان رسيد. مسلمانان با آنكه در آغاز كار با يك حملهء سنگين و مبارزهء جوانمردانه، گروهى از دلاوران مشركين قريش را به‏ خاك افكندند و آنان را وادار به فرار كردند، اما در اثر غفلت و تخلف عده‏اى از سربازان طولى نكشيد كه اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگير شدند و گروه زيادى‏ كشته دادند. اگر مقاومت شخص رسول اكرم و عدهء معدودى نبود، كار مسلمانان‏ يكسره شده بود. اما آنها در آخر توانستند قواى خود را جمع و جور كنند و جلو شكست نهايى را بگيرند.

چيزى كه بيشتر سبب شد مسلمانان روحيهء خويش را ببازند، شايعهء دروغى بود مبنى بر كشته شدن رسول اكرم. اين شايعه روحيهء مسلمانان را ضعيف كرد و برعكس‏ به مشركين قريش جرئت و نيرو بخشيد. ولى قريش همينكه فهميدند اين شايعه دروغ‏ است و رسول اكرم زنده است، همان مقدار پيروزى را مغتنم شمرده به سوى مكه‏ حركت كردند. مسلمانان، گروهى كشته شدند و گروهى مجروح روى زمين افتاده‏ بودند و گروه زيادى دهشتزده پراكنده شده بودند. جمعيت اندكى نيز در كنار رسول‏ اكرم باقى مانده بود. آنها كه مجروح روى زمين افتاده بودند، و هم آنان كه پراكنده شده‏ فرار كرده بودند، هيچ نمى‏دانستند عاقبت كار به كجا كشيده و آيا رسول اكرم شخصا زنده است يا مرده؟ .

در اين ميان مردى از مسلمانان فرارى از كنار يكى از مجروحين به نام سعدبن‏ ربيع- كه دوازده زخم كارى برداشته بود- عبور كرد و به او گفت:

«از قرارى كه شنيده‏ام پيغمبر كشته شده است! » سعد گفت:

«اما خداى محمد زنده است و هرگز نمى‏ميرد. تو چرا معطلى و از دين خود دفاع‏ نمى‏كنى؟ وظيفهء ما دفاع از شخص محمد نبود كه وقتى كشته شد موضوع منتفى شده‏ باشد، ما از دين خود دفاع كرديم و اين موضوع هميشه باقى است. » .

از آن سوى، رسل اكرم كه اصحاب خود را ياد مى‏كرد، ببيند كى زنده است و كى‏ مرده؟ كى جراحتش قابل معالجه است و كى نيست؟ فرمود:

«چه كسى داوطلب مى‏شود اطلاع صحيحى از سعدبن ربيع براى من بياورد؟ » .

يكى از انصار گفت:

«من حاضرم» .

مرد انصارى رفت و سعد را در ميان كشتگان يافت، اما هنوز رمقى از حيات در او بود. به او گفت:

«پيغمبر مرا فرستاده خبر تو را برايش ببرم كه زنده‏اى يا مرده؟ » سعد گفت:

«سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو سعد از مردگان است، زيرا چند لحظه‏اى بيشتر از زندگى او باقى نمانده است، و بگو سعد گفت: «خداوند به تو بهترين پاداشها كه‏ سزاوار يك پيغمبر است بدهد. » آنگاه گفت اين پيام را هم از طرف من به انصار و ياران پيغمبر ابلاغ كن، بگو سعد مى‏گويد: «عذرى نزد خدا نخواهيد داشت اگر به‏ پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن داشته باشيد. » .

هنوز مرد انصارى از كنار سعدبن ربيع دور نشده بود كه سعد جان به جان آفرين‏ تسليم كرد. 1
_____________________________________
1 . شرح ابى الحديد1، جلد 3، چاپ بيروت، صفحهء 574؛ وسيرهء ابن هشام، ج 2/ص 94.





۱۴ فروردین ۱۳۹۰
دعاى مستجاب
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
دعاى مستجاب

خدايا مرا به خاندانم برنگردان! .

اين جمله‏اى بود كه هند، زن عمرو بن الجموح، پس از آنكه شوهرش مسلح شد و براى شركت در جنگ احد راه افتاد، از زبان شوهرش شنيد. اين اولين بار بود كه‏ عمرو بن الجموح با مسلمانان در جهاد شركت مى‏كرد. تا آن وقت شركت نكرده بود، زيرا پايش لنگ بود و اتفاقا به شدت مى‏لنگيد، و مطابق حكم صريح قرآن مجيد، بر آدم كور و آدم لنگ و آدم بيمار جهاد واجب نيست1. او هرچند خود شخصا در جهاد شركت نمى‏كرد، اما چهار شير پسر داشت كه همواره در ركاب رسول اكرم‏ حاضر بودند و هيچ كس گمان نمى‏كرد و انتظار نداشت كه عمرو با عذر شرعى كه‏ دارد، خصوصا با فرستادن چهار پسر برومند، سلاح برگيرد و به سربازان ملحق‏ شود.

خويشاوندان عمرو، همينكه از تصميم وى آگاه شدند آمدند مانع شوند، گفتند:

«اولا تو شرعا معذورى، ثانيا چهار فرزند سرباز دلاور دارى كه با پيغمبر حركت‏ كرده‏اند، لزومى ندارد خودت نيز به سربازى بروى! » گفت:

«به همان دليل كه فرزندانم آرزوى سعادت ابدى و بهشت جاويدان دارند من هم‏ دارم. عجب! آنها بروند و به فيض شهادت نائل شوند و من در خانه پيش شماها بمانم؟ ! ابدا ممكن نيست. » .

خويشاوندان عمرو از او دست برنداشتند و دائما يكى پس از ديگرى مى‏آمدند كه او را منصرف كنند. عمرو براى خلاصى از دست آنها به خود رسول اكرم ملتجى‏ شد:

- يا رسول اللّٰه! فاميل من مى‏خواهند مرا در خانه حبس كنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شركت كنم. به خدا قسم آرزو دارم با اين پاى لنگ به بهشت بروم. » .

- يا عمرو! آخر تو عذر شرعى دارى، خدا تو را معذور داشته است، بر تو جهاد واجب نيست. » .

- يا رسول اللّٰه! مى‏دانم، در عين حال كه بر من واجب نيست باز هم. . . » .

رسول اكرم فرمود: «مانعش نشويد، بگذاريد برود، آرزوى شهادت دارد، شايد خدا نصيبش كند. » .

از تماشايى‏ترين صحنه‏هاى احد صحنهء مبارزهء عمرو بن الجموح بود كه با پاى‏ لنگ، خود را به قلب سپاه دشمن مى‏زد و فرياد مى‏كشيد: «آرزوى بهشت دارم. » يكى از پسران وى نيز پشت سر پدر حركت مى‏كرد. آنقدر اين دو نفر مشتاقانه‏ جنگيدند تا كشته شدند.

پس از خاتمهء جنگ بسيارى از زنان مدينه از شهر بيرون آمدند تا از نزديك از قضايا آگاه گردند، خصوصا كه خبرهاى وحشتناكى به مدينه رسيده بود. عايشه‏ همسر پيغمبر يكى از آن زنان بود. عايشه اندكى كه از شهر بيرون رفت، چشمش به‏ هند زن عمرو بن الجموح افتاد درحالى كه سه جنازه بر روى شترى گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدينه مى‏كشيد. عايشه پرسيد:

- چه خبر؟ .

- الحمد للّٰه پيغمبر سلامت است. ايشان كه سالم هستند ديگر غمى نداريم. خبر ديگر اينكه: «ردّ اللّٰه الذين كفروا بغيظهم» خداوند كفار را درحالى كه پر از خشم‏ بودند برگردانيد.

- اين جنازه‏ها از كيست؟ .

- اينها جنازهء برادرم و پسرم و شوهرم است.

- كجا مى‏برى؟

- مى‏برم به مدينه دفن كنم.

هند اين را گفت و مهار شتر را به طرف مدينه كشيد، اما شتر به زحمت پشت سر هند راه مى‏رفت و عاقبت خوابيد. عايشه گفت:

- بار حيوان سنگين است، نمى‏تواند بكشد.

- اين‏طور نيست. اين شتر ما بسيار نيرومند است، معمولا بار دو شتر را به خوبى‏ حمل مى‏كند. بايد علت ديگرى داشته باشد. اين را گفت و شتر را حركت داد. تا خواست حيوان را به طرف مدينه دومرتبه زانو زد و همينكه روى حيوان را به طرف‏ احد كرد ديد به تندى راه افتاد.

هند ديد وضع عجيبى است. حيوان حاضر نيست به طرف مدينه برود، اما به‏ طرف احد به آسانى و سرعت راه مى‏رود. با خود گفت شايد رمزى در كار باشد. هند در حالى كه مهار شتر را مى‏كشيد و جنازه‏ها بر روى حيوان بودند، يكسره به احد برگشت و به حضور پيغمبر رسيد:

- يا رسول اللّٰه! ماجراى عجيبى است؛ من اين جنازه‏ها را روى حيوان گذاشته‏ام‏ كه به مدينه ببرم و دفن كنم، وقتى كه اين حيوان را به طرف مدينه مى‏خواهم ببرم از من اطاعت نمى‏كند، اما به طرف احد خوب مى‏آيد، چرا؟ .

- آيا شوهرت وقتى كه به احد مى‏آمد چيزى گفت؟ .

- يا رسول اللّٰه! پس از آنكه راه افتاد اين جمله را از او شنيدم: «خدايا مرا به‏ خاندانم برنگردان. » .

- پس همين است، دعاى خالصانهء اين مرد شهيد مستجاب شده است، خداوند نمى‏خواهد اين جنازه برگردد. در ميان شما انصار كسانى يافت مى‏شوند كه اگر خدا را به چيزى بخوانند و قسم بدهند، خداوند دعاى آنها را مستجاب مى‏كند. شوهر تو عمرو بن المجموح يكى از آن كسان است.

با نظر رسول اكرم هر سه نفر را در همان احد دفن كردند. آنگاه رسول اكرم رو كرد به هند:

- اين سه نفر در آن جهان پيش هم خواهند بود.

- يا رسول اللّٰه! از خداوند بخواه من هم پيش آنها بروم. 2
_______________________________________
1 . «ليس على الاعمى حرج، و لا على الاعرج حرج، و لا على المريض» : سوره فتح، آيهء 18.
2 . شرح ابن ابى الحديد، ج 3، چاپ بيروت، ص 566.






۲۱ فروردین ۱۳۹۰
مصونيتى كه لغو شد
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
مصونيتى كه لغو شد

مسلمانى كه در اثر شكنجه و آزار قريش از مكه به حبشه مهاجرت كرده بودند، همه روزه انتظار خبر تازه‏اى از جانب مكه و مكيان داشتند. هر چند آنها و هم مسلكانشان- كه پرچمدار توحيد و عدالت بودند- نسبت به انبوه مخالفين، يعنى‏ طرفداران بت پرستى و ادامهء نظام اجتماعى موجود، بسيار در اقليت بودند، اما مطمئن بودند كه روزبه روز بر طرفداران آنها افزوده و از مخالفين آنها كاسته مى‏شود؛ و حتى نااميد نبودند كه تمام قريش به زودى پردهء غفلت را بدرند و راه رشد و صلاح‏ خويش را بازيابند و مانند آنان آيين بت پرستى را رها كرده راه مسلمانى پيش‏ گيرند.

از قضا شايعه‏اى در آن نقطه از حبشه كه آنهابودند به وجود آمد مبنى بر اينكه‏ همهء قريش تغيير عقيده و رويه داده و اسلام اختيار كرده‏اند. هرچند اين خبر رسما تأييد نشده بود، اما ايمان و اعتقاد و اميدوارى فراوانى كه مسلمانان به گسترش و پيروزى آئين اسلام داشتند، سبب شد تا گروهى از آنان بدون آنكه منتظر تأييد خبر از طرف مقامات رسمى بشوند راه مكه را پيش گيرند. يكى از آنان عثمان بن مظعون، صحابى معروف بود كه فوق العاده مورد علاقهء رسول اكرم و احترام همهء مسلمانان‏ بود. عثمان بن مظعون همينكه به نزديكيهاى مكه رسيد، فهميد قضيه دروغ بوده و قريش‏ بالعكس بر شكنجه و آزار مسلمانان افزوده‏اند. نه راه رفتن داشت و نه راه برگشتن، زيرا حبشه راه نزديكى نبود كه به آسانى بتوان برگشت. از آن طرف وارد مكه شدن‏ همان و تحت شكنجه قرار گرفتن همان. بالاخره يك چيز به نظرش رسيد و آن‏ اينكه از عادت جارى و معمول عرب استفاده كند و خود را در «جوار» يكى از متنفذين قريش قرار دهد.

طبق عادت عرب اگر كسى از ديگرى «جوار» مى‏خواست، يعنى از او تقاضا مى‏كرد كه او را پناه دهد و از او حمايت كند، آن ديگرى جوار مى‏داد و تا پاى جان‏ هم از او حمايت مى‏كرد. براى عرب ننگ بود كه كسى جوار بخواهد- ولو دشمن- و او جوار ندهد، يا پس از جوار دادن از او حمايت نكند. عثمان نيمه شب وارد مكه‏ شد و يكسره به طرف خانهء وليد بن مغيرهء مخزومى كه از شخصيتهاى برجسته و ثروتمند و متنفذ قريش بود رفت و از او جوار خواست. وليد هم جوار او را پذيرفت.

روز بعد وليد بن مغيره هنگامى كه اكابر قريش در مسجد الحرام جمع بودند به‏ مسجد الحرام آمد و عثمان بن مظعون را با خود آورد و رسما اعلام كرد كه عثمان در جوار من است و از اين ساعت اگر كسى متعرض او شود متعرض من شده است.

قريش كه جوار وليد بن مغيره را محترم مى‏شمردند، ديگر متعرض عثمان نشدند و او از آن ساعت «مصونيت» پيدا كرد، آزادانه مى‏رفت و مى‏آمد و مانند يكى از قريش‏ در مجالس و محافل آنها شركت مى‏كرد.

اما در همان حال، قريش لحظه‏اى از آزار و شكنجهء ساير مسلمانان فروگذار نمى‏كردند. اين جريان بر عثمان- كه هرگز راحت خود و رنج ياران بر عثمان- كه‏ هرگز راحت خود و رنج ياران را نمى‏توانست ببيند- سخت گران مى‏آمد. روزى با خود انديشيد اين مروت نيست من در پناه يك نفر مشكوك آسوده باشم و برادران‏ همفكر و هم عقيده‏ام در زير شكنجه و آزار باشند. از اين رو نزد وليد بن مغيره آمد و گفت:

«من از تو متشكرم، تو به من پناه دادى و از من حمايت كردى، ولى از امروز مى‏خواهم از جوار تو خارج شوم و به ياران خود ملحق شوم. بگذار هرچه بر سر آنها مى‏آيد بر سر من نيز بيايد. » .

- برادرزاده جان! شايد به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ نگاه دارد.

- چرا، من از اين جهت ناراضى نيستم، من مى‏خواهم بعد از اين جز در «پناه‏ خدا» زندگى نكنم.
- حالا كه اينچنين تصميم گرفته‏اى، پس همان‏طور كه روز اول من تو را به‏ مسجد الحرام بردم و در مجمع عمومى قريش پناهندگى تو را اعلام كردم، به‏ مسجد الحرام بيا و رسما در مجمع قريش خروج خود را از پناهندگى من اعلام كن.

- بسيار خوب، مانعى ندارد.

وليد و عثمان با هم به مسجد الحرام آمدند. هنگامى كه سران قريش گرد آمدند، وليد اظهار كرد: «همه بدانند كه عثمان آمده است تا خروج خود را از جوار من اعلام‏ كند. » .

- راست مى‏گويد، براى همين منظور آمده‏ام و اضافه مى‏كنم كه در مدتى كه در جوار وليد بودم از من خوب حمايت كرد و از اين جهت هيچ گونه نارضايى ندارم.

علت خروج من از جوار او فقط اين است كه دوست ندارم غير از خدا احدى از پناهگاه خودم محسوب دارم.

به اين ترتيب مدت جوار عثمان به پايان رسيد و مصونيتى كه تا آن ساعت‏ داشت لغو شد. اما عثمان مانند اينكه تازه‏اى در زندگى‏اش رخ نداده، مثل روزهاى‏ پيش در محفل قريش شركت كرد.

از قضا در آن روز لبيدبن ربيعه، شاعر معروف عرب، به مكه آمده بود، به قصد اينكه قصيدهء معروف خود را كه يكى از شاهكارهاى قصائد عرب جاهليت است- و تازه به نظم آورده بود- در محفل قريش بخواند. قصيدهء لبيد با اين مصراع آغاز مى‏گردد:

«الا كل شئ ما خلا اللّٰه باطل» .

يعنى هر چيزى جز خداوند باطل است، حق مطلق ذات اقدس احديت است.

رسول اكرم دربارهء اين مصراع فرموده است: «راست‏ترين شعرى است كه عرب‏ سروده است. » .

لبيد به مجمع قريش آمد و قرار شد قصيدهء خويش را قرائت كند. حضار مجلس‏ سراپا گوش شدند كه شاهكار تازهء لبيد را بشنوند. لبيد با غرور افتخارآميزى‏ خواندن قصيده را آغاز كرد، و تا گفت:

«الا كل شى‏ء ما خلا اللّٰه باطل» .

عثمان بن مظعون كه در كنارى نشسته بود، مهلت نداد مصراع دوم را بخواند، به‏ علامت تصديق گفت:
«احسنت، راست گفتى، حقيقت همين است، همه چيز جز خدا باطل و بى حقيقت است. » .

لبيد مصراع دوم را خواند:

«و كل نعيم لا محالة زائل» .

يعنى هر نعمتى جبرا فناپذير و معدوم شدنى است. فرياد عثمان بلند شد:

«اما اين يكى را دروغ گفتى. همهء نعمتها فناشدنى نيست. اين فقط دربارهء نعمتهاى اين جهان صادق است. نعمتهاى آن جهانى همه پايدار و باقى است. » .

تمام جمعيت به طرف عثمان بن مظعون، اين مرد جسور، خيره شدند. هيچ كس‏ انتظار نداشت در محفلى كه از اكابر و اشراف قريش تشكيل شده و شاعرى‏ باشخصيت مانند لبيد بن ربيعه از راه دور آمده تا شاهكار خود را بر قريش عرضه‏ دارد، مردى مانند عثمان بن مظعون كه تا ساعتى پيش در پناه ديگرى بود و اكنون نه‏ تأمين مالى دارد و نه تأمين جانى و همهء همفكران و هم مسلكانش در زير شكنجه‏ به سر مى‏برند، اين گونه جسارت بورزد و اظهار عقيده كند.

جمعيت به لبيد گفتند: «شعر خويش را تكرار كن. » باز تا لبيد گفت:

«الا كل شى‏ء ما خلا اللّٰه باطل» .

عثمان گفت: «راست است، درست است. » .

و چون لبيد گفت:

«و كل نعيم لا محالة زائل» .

عثمان گفت: «دروغ است، اين‏طور نيست، نعمتهاى آن جهانى فناپذير نيست. » .

اين دفعه خود لبيد بيش از همه ناراحت شد. فرياد برآورد: «اى مردم قريش! به‏ خدا قسم سابقا مجالس شما اين‏طور نبود. در ميان شما اين گونه افراد جسور و بى ادب نبودند. چه شده كه اين‏جور اشخاص در ميان شما پيدا شده‏اند؟ » .

يكى از حضار مجلس براى اينكه از لبيد دلجويى كرده باشد و او به قرائت‏ قصيده‏اش ادامه دهد، گفت: «از حرف اين مرد ناراحت نباش، مرد سفيهى است، تنها هم نيست، يك عده سفيه ديگر هم در اين شهر پيدا شده‏اند و با اين مرد هم عقيده‏اند.

اينها از دين ما خارج شده‏اند و دين ديگرى براى خود انتخاب كرده‏اند. » .

عثمان جواب تندى به گويندهء اين سخن داد. او هم ديگر طاقت نياورد، از جا حركت كرد و سيلى محكمى به چهرهء عثمان نواخت كه يك چشمش كبود شد. يكى از حضار مجلس گفت:

«عثمان! قدر ندانستى. در جوار خوب آدمى بودى. اگر در جوار وليد بن مغيره‏ باقى مانده بودى اكنون چشمت اين‏طور نبود. » .

عثمان گفت:

- پناه خدا مطمئنتر و محترمتر است از پناه غير خدا، هر كه باشد. اما چشمم:

بدان كه چشم ديگرم نيز آرزومند است به افتخارى نائل شود كه اين چشمم نائل‏ شده است.

خود وليد بن مغيره آمد جلو و گفت:

- عثمان! من حاضرم جوار خودم را تجديد كنم.

- اما من تصميم گرفته‏ام جز جوار خدا جوار احدى را نپذيرم1
______________________________________________
1 . اُسد الغابه، ج 3/ص 385 و 386؛ وسيرهء ابن هشام، ج 1/ص 364- 370.






۲۲ فروردین ۱۳۹۰
اولين شعار
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
اولين شعار

زمزمه‏هايى كه گاه به گاه از مكه در ميان قبيلهء بنى غفار به گوش مى‏رسيد، طبيعت‏ كنجكاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه كرده بود. او خيلى ميل داشت از ماهيت‏ قضايايى كه در مكه مى‏گذرد آگاه شود، اما از گزارشهاى پراكنده و نامنظمى كه‏ احيانا به وسيلهء افراد و اشخاص دريافت مى‏كرد، چيز درستى نمى‏فهميد. آنچه‏ برايش مسلم شده بود فقط اين مقدار بود كه در مكه سخن نوى به وجود آمده و مكيان سخت براى خاموش كردن آن فعاليت مى‏كنند، اما آن سخن چيست و مكيان‏ چرا مخالفت مى‏كنند، هيچ معلوم نيست. برادرش عازم مكه بود، به او گفت:

«مى‏گويند شخصى در مكه ظهور كرده و سخنان تازه‏اى آورده است و مدعى است‏ كه آن سخنان از طرف خدا به او وحى مى‏شود، اكنون كه تو به مكه مى‏روى، از نزديك تحقيق كن و خبر درست را براى من بياور. » .

روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت كرد. هنگام مراجعت از او پرسيد:

«هان! چه خبر بود و قضيه از چه قرار است؟ » .

- تا آنجا كه من توانستم تحقيق كنم، او مردى است كه مردم را به اخلاق خوب‏ دعوت مى‏كند، كلامى هم آورده كه شعر نيست.

- منظور من تحقيق بيشتر بود، اين مقدار كافى نيست. خودم شخصا بايد بروم و از حقيقت اين كار سر دربياورم.

ابوذر مقدارى آذوقه در كوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و يكسره به‏ مكه آمد. تصميم گرفت هرطور هست با خود آن مردى كه سخن نو آورده ملاقات‏ كند و سخن او را از زبان خودش بشنود. اما نه او را مى‏شناخت و نه جرئت مى‏كرد از كسى سراغ او را بگيرد. محيط مكه محيط ارعاب و وحشت بود. ابوذر بدون آنكه به‏ كسى اظهار كند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش مى‏داد، شايد نشانه‏اى از مطلوب بيابد.

مركز اخبار و وقايع مسجد الحرام بود. ابوذر نيز با كوله بار خود به مسجد الحرام‏ آمد. روز را شب كرد و نشانه‏اى به دست نياورد. پس از آنكه پاسى از شب گذشت، چون خسته بود همان جا دراز كشيد. طولى نكشيد جوانى از نزديك او عبور كرد. آن‏ جوان نگاهى متجسسانه به سراپاى ابوذر كرد و رد شد. نگاه جوان از نظر ابوذر خيلى معنى‏دار بود. به قلبش خطور كرد شايد اين جوان شايستگى داشته باشد كه‏ راز خودم را با او در ميان بگذارم. حركت كرد و پشت سر جوان راه افتاد، اما جرئت‏ نكرد چيزى اظهار كند، به سر جاى خود برگشت.

روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد. آن روز نيز اثرى از مطلوب نيافت. شب فرا رسيد و در همان جا دراز كشيد. درست در همان وقت شب‏ پيش، همان جوان پيدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت:

«آيا وقت آن نرسيده است كه تو به منزل خودت بيايى و شب را در آنجا به سر ببرى؟ » اين را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد. ابوذر شب را مهمان آن جوان بود، ولى باز هم از اينكه راز خود را با جوان به ميان بگذارد خوددارى كرد. جوان نيز از او چيزى نپرسيد. صبح زود ابوذر خداحافظى كرد و به دنبال مقصد خود به‏ مسجد الحرام آمد. آن روز نيز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراكندهء مردم‏ چيزى بفهمد. همينكه پاسى از شب گذشت، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به‏ خانه برد، اما اين نوبت جوان سكوت را شكست.

- آيا ممكن است به من بگويى براى چه كارى به اين شهر آمده‏اى؟ .
- اگر با من شرط كنى كه مرا كمك كنى، به تو مى‏گويم.

- عهد مى‏كنم كه كمك خود را از تو دريغ نكنم.

- حقيقت اين است، مدتهاست در ميان قبيلهء خودمان مى‏شنويم كه مردى در مكه ظهور كرده است و سخنانى آورده و مدعى است آن سخنان از جانب خدا به او وحى مى‏شود. من آمده‏ام خود او را ببينم و دربارهء كار او تحقيق كنم. اولا عقيده تو دربارهء اين مرد چيست؟ و ثانيا آيا مى‏توانى مرا به او راهنمايى كنى؟ .

- مطمئن باش كه او بر حق است و آنچه مى‏گويد از جانب خداست. صبح من تو را پيش او خواهم برد. اما همان‏طور كه خودت مى‏دانى، اگر مردم اين شهر بفهمند من‏ تو را پيش او مى‏برم، جان هر دو نفر ما در خطر است. فردا صبح من جلو مى‏افتم و تو پشت سر من با مقدارى فاصله بيا و ببين من كجا مى‏روم. من مراقب اطراف هستم، اگر حس كردم خطرى در كار است مى‏ايستم و خم مى‏شوم مانند كسى كه مثلا ظرفى‏ را خالى مى‏كند. تو به اين علامت متوجه خطر باش و دور شو، اما اگر خطرى پيش‏ نيامد هر جا كه من رفتم تو هم بيا.

فردا صبح جوان كه كسى جز على بن ابى طالب نبود، از خانه بيرون آمد و راه‏ افتاد، و ابوذر نيز از پشت سرش. خوشبختانه با خطرى مواجه نشدند. على ابوذر را به خانهء پيغمبر رساند.

ابوذر سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پيغمبر شد و مرتب آيات قرآن را گوش‏ مى‏كرد. به جلسهء دوم نكشيد كه با ميل و اشتياق اسلام اختيار كرد و با رسول خدا پيمان بست تا زنده است در راه خدا از هيچ ملامتى پروا نداشته باشد و سخن حق را ولو در ذائقه‏ها تلخ آيد بگويد.

رسول خدا به او فرمود: «اكنون به ميان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت‏ كن، تا دستور ثانوى من به تو برسد. » .

ابوذر گفت: «بسيار خوب. اما به خدا قسم پيش از اينكه از اين شهر بيرون بروم، در ميان اين مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد. هرچه‏ بادا باد. » .

ابوذر بيرون آمد و خود را به قلب مكه يعنى مسجد الحرام رساند و در مجمع‏ قريش فرياد برآورد: «اشهد ان لا اله الا اللّٰه و ان محمداً عبده و رسوله. » .

مكيان با شنيدن اين شعار، بدون آنكه مهلت سؤال و جوابى بدهند، به سر اين مرد كه‏ او را اصلا نمى‏شناختند ريختند. اگر عباس بن عبد المطلب خود را به روى ابوذر نينداخته بود، چيزى از ابوذر باقى نمى‏ماند. عباس به مكيان گفت: «اين مرد از قبيلهء بنى غفار است. راه كاروان تجارتى قريش از مكه به شام و از شام به مكه در سرزمين اين قبيله است. شما هيچ فكر نمى‏كنيد كه اگر مردى از آنها را بكشيد، ديگر نخواهيد توانست به سلامت از ميان آنها عبور كنيد؟ ! » .

ابوذر از دست قريش نجات يافت، اما هنوز كاملا دلش آرام نگرفته بود. با خود گفت يك بار ديگر اين عمل را تكرار مى‏كنم، بگذار اين مردم اين چيزى را كه‏ دوست ندارند به گوششان بخورد بشنوند تا كم كم به آن عادت كنند. روز بعد آمد و همان شعار روز پيش را تكرار كرد. باز قريش به سرش ريختند و با وساطت عباس‏ بن عبد المطلب نجات يافت.

ابوذر پس از اين جريان طبق دستور رسول اكرم به ميان قوم خويش رفت و به‏ تعليم و تبليغ و ارشاد آنان پرداخت. همينكه رسول اكرم از مكه به مدينه مهاجرت‏ كرد، ابوذر نيز به مدينه آمد و تا نزديكيهاى آخر عمر خود در مدينه به سر برد. ابوذر صراحت لهجهء خود را تا آخر حفظ كرد. به همين جهت در زمان خلافت عثمان ابتدا به شام و سپس به نقطه‏اى در خارج مدينه به نام «ربذه» تبعيد شد و در همان جا در تنهايى درگذشت. پيغمبر اكرم درباره‏اش فرموده بود: «خدا رحمت كند ابوذر را، تنها زندگى مى‏كند، تنها مى‏ميرد، تنها محشور مى‏شود. » 1
_______________________________________
1 . اُسد الغابة، ج 1/ص 301 و ج 5/ص 186؛ والغدير، ج 8/ص 314، چاپ بيروت.






۲۳ فروردین ۱۳۹۰
در بارگاه رستم
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
در بارگاه رستم

رستم فرخ‏زاد، با سپاه گران و ساز و برگ كامل، براى سركوبى مسلمانان كه قبلا شكست سختى به ايرانيان داده بودند وارد قادسيه شد. مسلمانان به سركردگى سعد وقاص تا نزديك قادسيه جلو آمده بودند. سعد عده‏اى را مأمور كرده بود تا پيشاپيش سپاه به عنوان «مقدمة الجيش» و پيشاهنگ حركت كنند. رياست اين عده‏ با مردى بود به نام زهرة بن عبد اللّٰه. رستم پس از آنكه شبى را در قادسيه به روز آورد، براى آنكه وضع دشمن را از نزديك ببيند سوار شد و به راه افتاد و در كنار اردوگاه مسلمانان بر روى تپه‏اى ايستاد و مدتى وضع آنها را تحت نظر گرفت.

بديهى است نه عدد و نه تجهيزات و ساز و برگ مسلمانان چيزى نبود كه اسباب‏ وحشت بشود. اما در عين حال مثل اينكه به قلبش الهام شده بود كه جنگ با اين‏ مردم سرانجام نيكى نخواهد داشت. رستم همان شب با پيغام، زهرة بن عبد اللّٰه را نزد خود طلبيد و به او پيشنهاد صلح كرد، اما به اين صورت كه پولى بگيرند و برگردند سر جاى خود.

رستم با غرور و بلندپروازى- كه مخصوص خود او بود- به او گفت: «شما همسايهء ما بوديد و ما به شما نيكى مى‏كرديم. شما از انعام ما بهره‏مند مى‏شديد و گاهى كه خطرى از ناحيهء كسى شما را تهديد مى‏كرد، ما از شما حمايت و شما را حفظ مى‏كرديم. تاريخ گواه اين مطلب است. »
سخن رستم كه به اينجا رسيد، زهرة گفت:

«همهء اينها كه راجع به گذشته گفتى صحيح است، اما تو بايد اين واقعيت را درك‏ كنى كه امروز غير از ديروز است. ما ديگر آن مردم نيستيم كه طالب دنيا و ماديات‏ باشيم. ما از هدفهاى دنيايى گذشته هدفهاى آخرتى داريم. ما قبلا همان‏طور بوديم‏ كه تو گفتى، تا روزى كه خداوند پيغمبر خويش را در ميان ما مبعوث فرمود. او ما را به خداى يگانه خواند. ما دين او را پذيرفتيم. خداوند به پيغمبر خويش وحى كرد كه‏ اگر پيروان تو بر آنچه به تو وحى شده ثابت بمانند، خداوند آنان را بر همهء اقوام و ملل ديگر تسلط خواهد بخشيد. هركس به اين دين بپيوندد عزيز مى‏گردد و هركس‏ تخلف كند خوار و زبون مى‏شود. » رستم گفت:

«ممكن است در اطراف دين خودتان توضيحى بدهى؟ » .

- اساس و پايه و ركن آن دو چيز است: شهادت به يگانگى خدا و شهادت به‏ رسالت محمد، و اينكه آنچه او گفته است از جانب خداست.

- اين كه عيب ندارد، خوب است. ديگر چى؟ .

- آزاد ساختن بندگان خدا از بندگى انسانهايى مانند خود1 - اين هم خوب است. ديگر چى؟ .

- مردم همه از يك پدر و مادر زاده شده‏اند، همه فرزندان آدم و حوا هستند، بنابراين همه برادر و خواهر يكديگرند. » 2 - اين هم بسيار خوب است. خوب اگر ما اينها را بپذيريم و قبول كنيم، آيا شما باز خواهيد گشت؟ .

- آرى، قسم به خدا ديگر قدم به سرزمينهاى شما نخواهيم گذاشت مگر به عنوان‏ تجارت يا براى كار لازم ديگرى از اين قبيل. ما هيچ مقصودى جز اينكه گفتم‏ نداريم.

- راست مى‏گويى. اما يك اشكال در كار است. از زمان اردشير در ميان ما مردم‏ ايران سنتى معمول و رايج است كه با دين شما جور درنمى آيد. از آن زمان رسم بر اين‏ است كه طبقات پست از قبيل كشاورز و كارگر حق ندارند تغييرشغل دهند و به كار ديگر بپردازند. اگر بنا شود آن طبقات به خود يا فرزندان خود حق بدهند كه تغيير شغل‏ و طبقه بدهند و در رديف اشراف قرار بگيرند، پا از گليم خود درازتر خواهند كرد و با طبقات عاليه و اعيان و اشراف ستيزه خواهند جست. پس بهتر اين است كه يك‏ بچهء كشاورز بداند كه بايد كشاورز باشد و بس، يك بچهء آهنگر نيز بداند كه غير از آهنگرى حق كار ديگر ندارد و همين‏طور. . .

- اما ما از همهء مردم براى مردم بهتريم3. ما نمى‏توانيم مثل شما باشيم و طبقاتى آنچنان در ميان خود قائل شويم. ما عقيده داريم امر خدا را در مورد همان‏ طبقات پست اطاعت كنيم. همان‏طور كه گفتم به عقيدهء ما همهء مردم از يك پدر و مادر آفريده شده‏اند و همه برادر و برابرند. ما معتقديم به وظيفهء خودمان دربارهء ديگران به خوبى رفتار كنيم، و اگر به وظيفهء خودمان عمل كنيم، عمل نكردن آنها به‏ ما زيان نمى‏رساند. عمل به وظيفه، مصونيت ايجاد مى‏كند.

زهرة بن عبد اللّٰه اينها را گفت و رفت. رستم بزرگان سپاه را جمع كرد و سخنان اين‏ فرد مسلمان را براى آنان بازگو كرد. آنان سخنان آن مسلمان را به چيزى نشمردند.

رستم به سعد وقاص پيام داد كه نماينده‏اى رسمى براى مذاكره پيش ما بفرست. سعد خواست هيئتى را مأمور اين كار كند، اما ربعى بن عامر كه حاضر مجلس بود صلاح‏ نديد، گفت:

«ايرانيان اخلاق مخصوصى دارند. همينكه يك هيئت به عنوان نمايندگى به‏ طرفشان برود آن را دليل اهميت خودشان قرار مى‏دهند و خيال مى‏كنند ما چون به‏ آنها اهميت مى‏دهيم هيئتى فرستاده‏ايم. فقط يك نفر بفرست، كافى است. » .

خود ربعى مأمور اين كار شد.

از آن طرف به رستم خبر دادند كه نمايندهء سعد وقاص آمده است. رستم با مشاورين خود در كيفيت برخورد با نمايندهء مسلمانان مشورت كرد كه به چه‏ صورتى باشد. به اتفاق كلمه رأى دادند كه بايد به او بى‏اعتنايى كرد و چنين وانمود كرد كه ما به شما اعتنايى نداريم، شما كوچكتر از اين حرفها هستيد.

رستم براى آنكه جلال و شكوه ايرانيان را به رخ مسلمانان بكشد، دستور داد تختى زرين نهادند و خودش روى آن نشست، فرشهاى عالى گستردند، متكاهاى‏ زربفت نهادند. نمايندهء مسلمانان در حالى كه بر اسبى سوار و شمشير خويش را در يك غلافى كهنه پوشيده و نيزه‏اش را به يك تار پوست بسته بود، وارد شد. تا نگاه‏ كرد فهميد كه اين زينتها و تشريفات براى اين است كه به رخ او بكشند. متقابلا براى‏ اينكه بفهماند ما به اين جلال و شكوهها اهميت نمى‏دهيم و هدف ديگرى داريم، همينكه به كنار بساط رستم رسيد، معطل نشد، اسب خويش را نهيب زد و با اسب‏ داخل خرگاه رستم شد. مأمورين به او گفتند: «پياده شو! » قبول نكرد و تا نزديك‏ تخت رستم با اسب رفت، آنگاه از اسب پياده شد. يكى از متكاهاى زرين را با نيزه‏ سوراخ كرد و لجام اسب خويش را در آن فرو برد و گره زد. مخصوصا پلاس كهنه‏اى‏ كه جل شتر بود، به عنوان روپوش به دوش خويش افكند. به او گفتند: «اسلحهء خود را تحويل بده، بعد برو نزد رستم. » گفت: «تحويل نمى‏دهم. شما از ما نماينده‏ خواستيد و من به عنوان نمايندگى آمده‏ام، اگر نمى‏خواهيد برمى‏گردم. » رستم گفت:

«بگذاريد هرطور مايل است بيايد. » .

ربعى بن عامر، با وقار و طمأنينهء خاصى، در حالى كه قدمها را كوچك‏ برمى‏داشت و از نيزهء خويش به عنوان عصا استفاده مى‏كرد و عمدا فرشها را پاره‏ مى‏كرد، تا پاى تخت رستم آمد. وقتى كه خواست بنشيند، فرشها را عقب زد و روى‏ خاك نشست. گفتند: «چرا روى فرش ننشستى؟ » گفت: «ما از نشستن روى اين‏ زيورها خوشمان نمى‏آيد. » .

مترجم مخصوص رستم از او پرسيد:

«شما چرا آمده‏ايد؟ » .

- خدا ما را فرستاده است. خدا ما را مأمور كرده بندگان او را از سختيها و بدبختيها رهايى بخشيم و مردمى را كه دچار فشار و استبداد و ظلم ساير كيشها هستند نجات دهيم و آنها در ظلّ عدل اسلامى درآوريم4. ما دين خدا را كه براين‏ اساس است، بر ساير ملل عرضه مى‏داريم؛ اگر قبول كردند در سايهء اين دين خوش‏ و خرم و سعادتمندانه زندگى كنند، ما با آنها كارى نداريم، اگر قبول نكردند با آنها مى‏جنگيم، آنگاه يا كشته مى‏شويم و به بهشت مى‏رويم، يا بر دشمن پيروز مى‏گرديم.

- بسيار خوب، سخن شما را فهميديم. حالا ممكن است فعلا تصميم خود را تأخير بيندازيد تا ما فكرى بكنيم و ببينيم چه تصميم مى‏گيريم؟ .

- چه مانعى دارد. چند روز مهلت مى‏خواهيد؟ يك روز يا دو روز؟ .

- يك روز و دو روز كافى نيست، ما بايد به رؤسا و بزرگان خود نامه بنويسيم و آنها بايد مدتها با هم مشورت كنند تا تصميمى گرفته شود.

ربعى كه مقصود آنها را فهميده بود و مى‏دانست منظور اين است كه دفع الوقت‏ شده باشد، گفت:

«آنچه پيغمبر ما سنت كرده و پيشوايان ما رفتار كرده‏اند اين است كه در اين گونه‏ مواقع بيش از سه روز تأخير جايز ندانيم. من سه روز مهلت مى‏دهم تا يكى از سه‏ كار را انتخاب كنيد: يا اسلام بياوريد. در اين صورت ما از راهى كه آمده‏ايم‏ برمى‏گرديم؛ سرزمين شما با همهء نعمتها مال خودتان؛ ما طمع به مال و ثروت و سرزمين شما نبسته‏ايم. يا قبول كنيد جزيه بدهيد. يا آمادهء نبرد باشيد. » .

- معلوم مى‏شود تو خودت فرمانده كل مى‏باشى كه با ما قرار مى‏گذارى.

- خير، من يكى از افراد عادى هستم، اما مسلمانان مانند اعضاى يك پيكرند، همه از همند. اگر كوچكترين آنها به كسى امان بدهد، مانند اين است كه همه امان‏ داده‏اند5. همه امان و پيمان يكديگر را محترم مى‏شمارند.
پس از اين جريان، رستم كه سخت تحت تأثير قرار گرفته بود، با زعماى سپاه‏ خويش در كار مسلمانان مشورت كرد، به آنها گفت: «چگونه ديديد اينها را؟ آيا در همهء عمر سخنى بلندتر و محكمتر و روشنتر از سخنان اين مرد شنيده‏ايد؟ اكنون نظر شما چيست؟ » .

- ممكن نيست ما به دين اين سگ درآييم. مگر نديدى چه لباسهاى كهنه و مندرسى پوشيده بود؟ ! .

- شما به لباس چكار داريد، فكر و سخن را ببينيد، عمل و روش را ملاحظه كنيد.

سخن رستم مورد پذيرش آنان قرار نگرفت. آنها آنقدر گرفتار غرور بودند كه‏ حقايق روشن را درك نمى‏كردند. رستم ديد هم عقيده و همفكرى ندارد. پس از يك‏ سلسله مذاكرات ديگر با نمايندگان مسلمانان و مشورت با زعماى سپاه خود، نتوانست راه حلى پيدا كند، آمادهء كارزار شد؛ و چنان شكست سختى خورد كه‏ تاريخ كمتر به ياد دارد. جان خويش را نيز در راه خيره سرى ديگران از دست‏ داد6
________________________________________
1 . «و اخراج العباد من عبادة العباد الى عبادة اللّٰه. »

2 . «الناس بنو آدم و حواء اخوة لاب وام. »

3 . «نحن خيرالناس للناس. »

4 . اللّٰه جاء بنا و بعثنا لنخرج من يشاء من عباده، من ضيق الدنيا الى سعتها، و من جورالاديان الى عدل‏ الاسلام.

5 . عبارت ربعى اين است: «ولكن المسلمين كالجسدالواحد بعضهم من بعض يجيرادناهم على‏ اعلاهم» . اين مرد مضمون اين جمله را مجموعا از دو حديث نبوى ذيل اقتباس كرده است:

الف. «مثل المؤمنين فى تواددهم و تراحمهم كمثل الجسد اذا اشتكى بعض تداعى له سائر اعضاء جسده بالحمّى‏ و السهر» يعنى اهل ايمان از نظر عواطف و علائق و پيوندهاى دوستانه مانند يك پيكرند. چون عضوى‏ به درد آيد، ساير عضوها به وسيلهء تب و بيخوابى با او همدردى مى‏كنند. سعدى اشاره به مضمون اين‏ حديث مى‏كند آنجا كه مى‏گويد:

بنى آدم اعضاى يك پيكرند.

كه در آفرينش ز يك گوهرند.

چو عضوى به درد آورد روزگار.

دگر عضوها را نماند قرار.

در خطبه‏اى كه خود عمر هنگام فرستادن سپاه به ايران ايراد كرد نيز به مضمون اين حديث اشاره كرد و گفت: «ان اللّٰه عزوجل قد جمع على الاسلام اهله فالّف بين القلوب وجعلهم فيه اخوانا والمسلمون فيما بينهم كالجسد لايخلو منه شى‏ء من شى‏ء اصاب غيره، و كذلك يحق على المسلمين ان يكونوا و امرهم‏ شورى بينهم بين ذوى الراى منهم» يعنى خداوند اهل اسلام را گرد محور اسلام جمع كرده است، دلهاى‏ آنها را به هم الفت داده و آنها را برادر يكديگر قرار داده است. مسلمانان با خودشان مانند يك پيكرند.

آنچه به عضوى اصابت كند، به همهء عضوها اصابت مى‏كند. شايستهء مسلمانان اين است كه اينچنين‏ باشند، كار خود را با مشورت و رأى اهل رأى و نظر اداره مى‏كنند (يا شايستهء مسلمين اين است كه‏ امور خود را با مشورت اداره كنند. ) : كامل ابن اثير، جلد 2، صفحهء 310.

ب. «المسلمون تتكافؤ دماؤهم، يسعى بذمتهم ادناهم، و هم يد على من سواهم» يعنى مسلمانان خونشان برابر است. كوچكترين آنها قراردادشان را محترم مى‏شمارد. آنها در برابر دشمن مانند يك دست‏ مى‏باشند.

6 . كامل ابن اثير، ج 2/ص 319- 321، وقايع سال 14 هجرى.






۲۴ فروردین ۱۳۹۰
فرار از بستر
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
فرار از بستر

پيغمبر اكرم پنجاه و پنج سال از عمرش مى‏گذشت كه با دخترى به نام «عايشه» ازدواج كرد. ازدواج اول پيغمبر با خديجه بود كه قبل از او دو شوهر كرده بود و بعلاوه پانزده سال از خودش بزرگتر بود. ازدواج با خديجه در سن بيست و پنج‏ سالگى پيغمبر و چهل سالگى خديجه صورت گرفت و خديجه بيست و پنج سال به‏ عنوان زن منحصر به فرد پيغمبر در خانهء پيغمبر بود و فرزندانى آورد و در شصت و پنج سالگى وفات كرد. پس از خديجه پيغمبر با يك بيوهء ديگر به نام «سوده» ازدواج كرد. بعد از او با عايشه كه دختر خانه بود و قبلا شوهر نكرده بود و مستقيما از خانهء پدر به خانهء پيغمبر مى‏آمد ازدواج كرد.

پس از عايشه نيز، با آنكه پيغمبر زنان متعدد گرفت، هيچ كدام دختر خانه نبودند، همه بيوه و غالبا سالخورده و احيانا صاحب فرزندان برومندى بودند.

عايشه همواره در ميان زنان پيغمبر به خود مى‏باليد و مى‏گفت: «من تنها زنى‏ هستم كه با غير پيغمبر آميزش نكرده‏ام. » او به زيبايى خود نيز مى‏باليد و اين دو جهت او را مغرور كرده بود و احيانا پيغمبر را ناراحت مى‏كرد.

عايشه پيش خود انتظار داشت با بودن او پيغمبر به زن ديگر التفات نكند، زيرا طبيعى است براى يك مرد با داشتن زنى جوان و زيبا، به سر بردن با زنانى سالخورده و بى بهره از زيبايى جز تحمل محروميت و ناكامى چيز ديگر نيست، خصوصا اگر مانند پيغمبر بخواهد رعايت حق و نوبت همه را در كمال دقت و عدالت بنمايد.

اما پيغمبر كه ازدواجهاى متعددش بر مبناى مصالح اجتماعى و سياسى آن روز اسلام بود نه بر مبانى ديگر، به اين جهات التفاتى نمى‏كرد و از آن تاريخ تا آخر عمر - كه مجموعا در حدود ده سال بود- زنان متعددى از ميان زنان بى‏سرپرست كه‏ شوهرهاشان كشته شده بودند يا به علت ديگر بى‏سرپرست شده بودند، به همسرى‏ انتخاب كرد.

موضوع ديگرى كه احيانا سبب ناراحتى عايشه مى‏شد اين بود كه پيغمبر هيچ وقت تمام شب را در بستر نمى‏ماند، يك سوم شب و گاهى نيمى از شب و گاهى‏ بيشتر از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و تلاوت قرآن و استغفار به سر مى‏برد1 شبى نوبت عايشه بود. پيغمبر همينكه خواست بخوابد جامه و كفشهاى خود را در پايين پاى خود نهاد، سپس به بستر رفت. پس از مكثى، به خيال اينكه عايشه‏ خوابيده است، آهسته حركت كرد و كفشهاى خويش را پوشيد و در را باز كرد و آهسته بست و بيرون رفت. اما عايشه هنوز بيدار بود و خوابش نبرده بود. اين‏ جريان براى عايشه خيلى عجيب بود، زيرا شبهاى ديگر مى‏ديد كه پيغمبر از بستر برمى‏خيزد و در گوشه‏اى از اتاق به عبادت مى‏پردازد، اما براى او بى‏سابقه بود كه‏ شبى كه نوبت اوست پيغمبر از اتاق بيرون رود. با خود گفت من بايد بفهمم پيغمبر كجا مى‏رود، نكند به خانهء يكى ديگر از زنها برود! با خود گفت آيا واقعا پيغمبر چنين كارى خواهد كرد و شبى را كه نوبت من است در خانهء ديگرى به سر خواهد برد؟ ! اى كاش ساير زنانش بهره‏اى از جوانى و زيبايى مى‏داشتند و حرمسرايى از زيبارويان تشكيل داده بود. او چنين كارى هم كه نكرده و مشتى زنان سالخورده و بيوه دور خود جمع كرده است. به هر حال بايد بفهمم او در اين وقت شب، به اين‏ زودى كه هنوز مرا خواب نبرده به كجا مى‏رود.

عايشه فورا جامه‏هاى خويش را پوشيد و مانند سايه به دنبال پيغمبر راه افتاد.

ديد پيغمبر يكسره از خانه به طرف بقيع- كه در كنار مدينه بود و به دستور پيغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند- رفت و در كنارى ايستاد. عايشه نيز آهسته از پشت‏ سر پيغمبر رفت و خود را در گوشه‏اى پنهان كرد. ديد پيغمبر سه بار دستها را به سوى‏ آسمان بلند كرد، بعد راه خود را به طرفى كج كرد. عايشه نيز به همان طرف رفت.

پيغمبر راه رفتن خود را تند كرد. عايشه نيز تند كرد. پيغمبر به حال دويدن درآمد.

عايشه نيز پشت سرش دويد. بعد پيغمبر به طرف خانه راه افتاد. عايشه، مثل برق، قبل از پيغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت. وقتى كه پيغمبر وارد شد، نفس‏ تند عايشه را شنيد، فرمود: «عايشه! چرا مانند اسبى كه تند دويده باشد نفس نفس‏ مى‏زنى؟ » .

- چيزى نيست يا رسول اللّٰه! .

- بگو، اگر نگويى خداوند مرا بى‏خبر نخواهد گذاشت.

- پدر و مادرم قربانت، وقتى كه تو بيرون رفتى من هنوز بيدار بودم، خواستم‏ بفهمم تو اين وقت شب كجا مى‏روى، دنبال سرت بيرون آمدم. در تمام اين مدت از دور ناظر احوالت بودم.

- پس آن شبحى كه در تاريكى هنگام برگشتن به چشمم خورد تو بودى؟ .

- بلى يا رسول اللّٰه! .

پيغمبر در حالى كه مشت خود را آهسته به پشت عايشه مى‏زد فرمود:

«آيا براى تو اين خيال پيدا شد كه خدا و پيغمبر خدا به تو ظلم مى‏كنند و حق تو را به ديگرى مى‏دهند؟ ! » .

- يا رسول اللّٰه! آنچه مردم مكتوم مى‏دارند، خدا همهء آنها را مى‏داند و تو را آگاه‏ مى‏كند؟ .

- آرى، جريان رفتن من امشب به بقيع اين بود كه فرشتهء الهى جبرئيل آمد و مرا بانگ زد و بانگ خويش را از تو مخفى كرد. من به او پاسخ دادم و پاسخ را از تو مكتوم داشتم. چون گمان كردم تو را خواب ربوده، نخواستم تو را بيدار كنم و بگويم‏ براى استماع وحى الهى بايد تنها باشم. بعلاوه ترسيدم تو را وحشت بگيرد. اين بود كه آهسته از اتاق بيرون رفتم. فرشتهء خدا به من دستور داد بروم به بقيع و براى‏ مدفونين بقيع طلب آمرزش كنم.

- يا رسول اللّٰه! من اگر بخواهم براى مردگان طلب آمرزش كنم چه بگويم؟ .

- بگو: السلام على اهل الديار من المؤمنين والمسلمين، و يرحم اللّٰه المستقدمين منا والمستأخرين، فانّا ان شاء اللّٰه اللاحقون2.
______________________________________
1 . «ان ربك يعلم انك تقوم ادنى من ثلثى الليل و نصفه و ثلثه، و طائفة من الذين معك، و اللّٰه يقدر الليل و النهار» : قرآن كريم، سوره مزّمّل، آيه 20.
2. مسند احمد حنبل، ج 6/ص 221.






۲۵ فروردین ۱۳۹۰
< ۱ ... ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ >
     
برو به صفحه
این عنوان قفل شده است!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۳۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۷
پیام‌های جدید
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۶,۴۰۰ بازدید
۳ ساعت قبل
javibarca
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۴ پاسخ
۵۴۶,۹۱۹ بازدید
۴ روز قبل
یا لثارات الحسن
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۱ پاسخ
۱۱,۶۲۹,۱۳۷ بازدید
۴ روز قبل
یا لثارات الحسن
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۸ پاسخ
۸,۳۶۴,۶۰۷ بازدید
۴ روز قبل
یا لثارات الحسن
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۵,۶۹۵ بازدید
۲۶ روز قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۰۳,۶۶۱ بازدید
۲۶ روز قبل
رویا
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۳۵,۹۳۹ بازدید
۶ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۵,۷۵۹ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۹۵۲ بازدید
۱۰ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۷,۰۶۲ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۱۵۶ کاربر آنلاین است. (۱۰۶ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۱۵۶

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!