به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۷ کاربر مهمان
این عنوان قفل شده است!
     
در جستجوى حقيقت
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
در جستجوى حقيقت

سوداى حقيقت و رسيدن به سرچشمهء يقين «عنوان بصرى» را آرام نمى‏گذاشت.

طى مسافتها كرد و به مدينه آمد كه مركز انتشار اسلام و مجمع فقها و محدثين بود.

خود را به محضر مالك بن انس، محدث و فقيه معروف مدينه، رساند.

در محضر مالك طبق معمول احاديثى از رسول خدا روايت و ضبط مى‏شد.

عنوان بصرى نيز در رديف ساير شاگردان مالك به نقل و دست به دست كردن و ضبط عبارتهاى احاديث و به ذهن سپردن سند آنها، يعنى نام كسانى كه آن احاديث‏ را روايت كرده‏اند، سرگرم بود تا بلكه بتواند عطش درونى خود را به اين وسيله فرو نشاند.

در آن مدت امام صادق عليه السلام در مدينه نبود. پس از چندى كه آن حضرت‏ به مدينه برگشت، عنوان بصرى عازم شد چندى هم به همان ترتيبى كه شاگرد مالك‏ بوده در محضر امام شاگردى كند.

ولى امام به منظور اينكه آتش شوق او را تيزتر كند از او پرهيز كرد؛ روزى به او فرمود: «من آدم گرفتارى هستم، بعلاوه اذكار و اورادى در ساعات شبانه روز دارم، وقت ما را نگير و مزاحم نباش. همان‏طور كه قبلا به مجلس درس مالك مى‏رفتى‏ حالا هم همان جا برو. » .

اين جمله‏ها كه صريحا جواب رد بود، مثل پتكى بر مغز عنوان بصرى فرود آمد.
از خودش بدش آمد. با خود گفت اگر در من نورى و استعدادى و قابليتى مى‏ديد مرا از خود نمى‏راند. از دلتنگى داخل مسجد پيغمبر شد و سلامى داد و بعد با هزاران غم‏ و اندوه به خانهء خويش رفت.

فرداى آن روز از خانه بيرون آمد و يكسره رفت به روضهء پيغمبر، دو ركعت نماز خواند و روى دل به درگاه الهى كرد و گفت: «خدايا تو كه مالك همهء دلها هستى از تو مى‏خواهم كه دل جعفربن محمد را با من مهربان كنى و مرا مورد عنايت او قرار دهى‏ و از علم او به من بهره برسانى كه راه راست تو را پيدا كنم. » .

بعد از اين نماز و دعا بدون اينكه به جايى برود، مستقيما به خانهء خودش‏ برگشت. ساعت به ساعت احساس مى‏كرد كه بر علاقه و محبتش نسبت به امام‏ صادق افزوده مى‏شود. به همين جهت از مهجورى خويش بيشتر رنج مى‏برد. رنج‏ فراوان، او را در كنج خانه محبوس كرد. جز براى اداى فريضهء نماز از خانه بيرون‏ نمى‏آمد. چاره‏اى نبود، از يك طرف امام رسما به او گفته بود ديگر مزاحم من نشو، و از طرف ديگر ميل و عشق درونى‏اش چنان به هيجان آمده بود كه جز يك مطلوب و يك محبوب بيشتر براى خود نمى‏يافت. رنج و محنت بالا گرفت. طاقتش طاق شد.

ديگر نتوانست بيش از اين صبر كند، كفش و جامه پوشيده به در خانهء امام رفت.

خادم آمد، پرسيد: «چه كار دارى؟ » .

- هيچ، فقط مى‏خواستم سلامى به امام عرض كنم.

- امام مشغول نماز است.

طولى نكشيد كه همان خادم آمد و گفت: «بسم اللّٰه، بفرماييد! » .

«عنوان» داخل خانه شد، چشمش كه به امام افتاد سلام كرد. امام جواب سلام را به اضافهء يك دعا به او رد كرد و سپس پرسيد: «كنيه‏ات چيست؟ » .

- ابوعبد اللّٰه.

- خداوند اين كنيه را براى تو حفظ كند و به تو توفيق عنايت فرمايد.

شنيدن اين دعا بهجت و انبساطى به او داد، با خود گفت اگر هيچ بهره‏اى از اين‏ ملاقات جز همين دعا نبرم مرا كافى است. بعد امام فرمود: «خوب، چه كارى دارى؟ و چه مى‏خواهى؟ » .

- از خدا خواسته‏ام كه دل تو را به من مهربان كند و مرا از علم تو بهره‏مند سازد.

اميدوارم خداوند دعاى مرا مستجاب فرمايد.
- اى اباعبد اللّٰه! معرفت خدا و نور يقين با رفت وآمد و اين در و آن در زدن و آمد و شد نزد اين فرد و آن فرد تحصيل نمى‏شود. ديگرى نمى‏تواند اين نور را به تو بدهد.

اين علم، درسى نيست، نورى است كه هرگاه خدا بخواهد بنده‏اى را هدايت كند در دل آن بنده وارد مى‏كند. اگر چنين معرفت و نورى را خواهانى، حقيقت عبوديت و بندگى را از باطن روح خودت جستجو كن و در خودت پيدا كن، علم را از راه عمل‏ بخواه، از خداوند بخواه، او خودش به دل تو القا مى‏كند. . . » 1
__________________________________________
1 . الكنى والالقاب، جلد 2، ذيل كلمهء «البصرى» . نيزبحار، ج 1/ص 224، حديث 17.





۲۸ بهمن ۱۳۸۹
جوياى يقين
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
جوياى يقين

در همهء كشور عظيم سلجوقى نظاميهء بغداد و نظاميهء نيشابور مثل دو ستارهء روشن مى‏درخشيدند. طالبان علم و جويندگان بينش، بيشتر به يكى از اين دو دانشگاه عظيم هجوم مى‏آوردند. رياست و كرسى بزرگ تدريس نظاميهء نيشابور، در حدود سالهاى 450- 478، به عهدهء ابوالمعالى امام الحرمين جوينى بود. صدها نفر دانشجوى جوان جدى در حوزهء تدريس وى حاضر مى‏شدند و مى‏نوشتند و حفظ مى‏كردند. در ميان همهء شاگردان امام الحرمين سه نفر جوان پرشور و بااستعداد بيش از همه جلب توجه كرده انگشت نما شده بودند: محمد غزالى طوسى، كياهراسى، احمدبن محمد خوافى.

سخن امام الحرمين دربارهء اين سه نفر گوش به گوش و دهان به دهان مى‏گشت‏ كه: «غزالى دريايى است مواج، كيا شيرى است درنده، خوافى آتشى است سوزان. » از اين سه نفر نيز محمد غزالى مبرزتر و برازنده‏تر مى‏نمود. از اين رو چشم و چراغ‏ حوزهء علميهء نيشابور آن روز محمد غزالى بود.

امام الحرمين در سال 478 هجرى وفات كرد. غزالى كه ديگر براى خود عِدل و همپايه‏اى نمى‏شناخت، آهنگ خدمت وزير دانشمند سلجوقى، خواجه نظام الملك‏ طوسى كرد كه محضرش مجمع ارباب فضل و دانش بود. در آنجا نيز مورد احترام و محبت قرار گرفت. در مباحثات و مناظرات بر همهء اقران پيروز شد! ضمنا كرسى رياست نظاميهء بغداد خالى شده بود و انتظار استادى با لياقت را مى‏كشيد كه بتواند از عهدهء تدريس آنجا برآيد. جاى ترديد نبود، شخصيتى لايقتر از اين نابغهء جوان كه‏ تازه از خراسان رسيده بود پيدا نمى‏شد. در سال 484 هجرى قمرى غزالى با شكوه و جلال تمام وارد بغداد شد و بر كرسى رياست دانشگاه نظاميه تكيه زد.

عاليترين مقامات علمى و روحانى آن روز همان بود كه غزالى بدان رسيد.

بزرگترين دانشمند زمان و عاليترين مرجع دين به شمار مى‏رفت. در مسائل بزرگ‏ سياسى روز مداخله مى‏كرد. خليفهء وقت، المقتدر باللّٰه، وبعد از او المستظهر باللّٰه براى‏ وى احترام زيادى قائل بودند. همچنين پادشاه بزرگ ايران ملكشاه سلجوقى و وزير دانشمند و مقتدر وى خواجه نظام الملك طوسى نسبت به او ارادت مى‏ورزيدند و كمال احترام را مرعى مى‏داشتند. غزالى به نقطهء اوج ترقيات خود رسيده بود و ديگر مقامى براى مثل او باقى نمانده بود كه احراز نكرده باشد. ولى در همان حال كه بر عرش سيادت علمى و روحانى جلوس كرده بود و ديگران غبطهء مقام او را مى‏خوردند، از درون روح وى شعله‏اى كه كم و بيش در همهء دوران عمر وى سوسو مى‏زد زبانه كشيد كه خرمن هستى و مقام و جاه و جلال وى را يكباره سوخت.

غزالى در همهء دوران تحصيل خويش احساسى مرموز را در خود مى‏يافت كه از او آرامش و يقين و اطمينان مى‏خواست، ولى حس تفوق بر اقران و كسب نام و شهرت و افتخار مجال بروز و فعاليت زيادى به اين حس نمى‏داد. همينكه به نقطهء اوج ترقيات دنيايى خود رسيد و اشباع شد، فعاليت حس كنجكاوى و حقيقت جويى وى آغاز گشت. اين مطلب بر وى روشن شد كه جدلها و استدلالات‏ وى كه ديگران را اقناع و ملزم مى‏كند، روح كنجكاو و تشنهء خود او را اقناع نمى‏كند.

دانست كه تعليم و تعلم و بحث و استدلال كافى نيست، سير و سلوك و مجاهدت و تقوا لازم است. با خود گفت از نام شراب، مستى و از نام نان، سيرى و از نام دوا، بهبود پيدا نمى‏شود. از بحث و گفتگو دربارهء حقيقت و سعادت نيز آرامش و يقين و اطمينان پيدا نمى‏شود. بايد براى حقيقت خالص شد و اين با حب و جاه و شهرت و مقام سازگار نيست.

كشمكش عجيبى در درون وى پيدا شد. دردى بود كه جز خود او و خداى او كسى از آن آگاه نبود. شش ماه اين كشمكش به صورت جانكاهى دوام يافت و به‏ قدرى شدت كرد كه خواب و خوراك از وى سلب شد. زبانش از گفتار باز ماند. ديگر قادر به تدريس و بحث نبود. بيمار شد و در جهاز هاضمه‏اش اختلال پيدا شد. اطبا معاينه كردند، بيمارى روحى تشخيص دادند. راه چاره از هر طرف بسته شده بود.

جز خدا و حقيقت دادرسى نبود. از خدا خواست كه او را مدد كند و از اين كشمكش‏ برهاند. كار آسانى نبود. از يك طرف آن حس مرموز به شدت فعاليت مى‏كرد، و از طرف ديگر چشم پوشيدن از آنهمه جلال و عظمت و احترام و محبوبيت دشوار مى‏نمود. تا آنكه يك وقت احساس كرد كه تمام جاه و جلالها از نظرش ساقط شد.

تصميم گرفت از جاه و مقام چشم بپوشد. از ترس ممانعت مردم اظهار نكرد و به‏ بهانهء سفر مكه از بغداد بيرون رفت، ولى همينكه مقدارى از بغداد دور شد و مشايعت كنندگان همه برگشتند، راه خود را به سوى شام و بيت المقدس برگرداند.

براى آنكه كسى او را نشناسد و مزاحم سير درونى‏اش نشود، در جامهء درويشان‏ درآمد. سير آفاق و انفس را آنقدر ادامه داد تا آنچه را كه مى‏خواست، يعنى يقين و آرامش درونى، پيدا كرد. ده سال مدت تفكر و خلوت و رياضت وى طول كشيد1
____________________________________________
1 . ترجمهءالمنقذمن الضلال (اعترافات غزالى) ، وتاريخ‏ابن خلّكان، ج 5/ص 351 و 352، و غزالى نامه.





۲۹ بهمن ۱۳۸۹
تشنه‏ اى كه مشك آبش به دوش بود
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
تشنه‏اى كه مشك آبش به دوش بود

اواخر تابستان بود و گرما بيداد مى‏كرد. خشكسالى و گرانى اهل مدينه را به‏ ستوه آورده بود. فصل چيدن خرما بود. مردم تازه مى‏خواستند نفس راحتى بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهاى وحشتناكى- مشعر به اينكه مسلمين از جانب‏ شمال شرقى از طرف روميها مورد تهديد هستند- فرمان بسيج عمومى داد. مردم از يك خشكسالى گذشته بودند و مى‏خواستند از ميوه‏هاى تازه استفاده كنند. رها كردن ميوه و سايه بعد از آن خشكسالى و در آن گرماى كشنده و راه دراز مدينه به‏ شام را پيش گرفتن كار آسانى نبود. زمينه براى كارشكنى منافقين كاملا فراهم شد.

ولى نه آن گرما و نه آن خشكسالى و نه كارشكنيهاى منافقان، هيچ كدام نتوانست‏ مانع فراهم آمدن و حركت كردن يك سپاه سى هزار نفرى براى مقابله با حملهء احتمالى روميان بشود.

راه صحرا را پيش گرفتند و آفتاب بر سرشان آتش مى‏باريد. مركب و آذوقه به‏ حد كافى نبود. خطر كمبود آذوقه و وسيله و شدت گرما كمتر از خطر دشمن نبود.

بعضى از سست ايمانان در بين راه پشيمان شدند. ناگهان مردى به نام كعب بن مالك‏ برگشت و راه مدينه را پيش گرفت. اصحاب به رسول خدا گفتند: «يا رسول اللّٰه! كعب بن‏ مالك برگشت. » فرمود: «ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برخواهد گرداند، و اگر نيست خداوند شما را از شر او آسوده كرده است. » .

طولى نكشيد كه اصحاب گفتند: «يا رسول اللّٰه! مرارة بن ربيع نيز برگشت. » رسول‏ اكرم فرمود: «ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برمى‏گرداند، و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده كرده است. » .

مدتى نگذشت كه باز اصحاب گفتند: «يا رسول اللّٰه! هلال بن اميه هم برگشت. » رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار كرد.

در اين بين شتر ابوذر كه همراه قافله مى‏آمد از رفتن باز ماند. ابوذر هرچه‏ كوشش كرد كه خود را به قافله برساند ميسر نشد. ناگهان اصحاب متوجه شدند كه‏ ابوذر هم عقب كشيده، گفتند: «يا رسول اللّٰه! ابوذر هم برگشت. » باز هم رسول اكرم با خونسردى فرمود: «ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خدا او را به شما ملحق‏ مى‏سازد، و اگر خيرى در او نيست خدا شما را از شر او آسوده كرده است. » .

ابوذر هرچه كوشش كرد و به شترش فشار آورد كه او را به قافله برساند، ممكن‏ نشد. از شتر پياده شد و بارها را به دوش گرفت و پياده به راه افتاد. آفتاب به شدت‏ بر سر ابوذر مى‏تابيد. از تشنگى له له مى‏زد. خودش را از ياد برده بود و هدفى جز رسيدن به پيغمبر و ملحق شدن به ياران نمى‏شناخت. همان‏طور كه مى‏رفت، در گوشه‏اى از آسمان ابرى ديد و چنين مى‏نمود كه در آن سمت بارانى آمده است. راه‏ خود را به آن طرف كج كرد. به سنگى برخورد كرد كه مقدار كمى آب باران در آنجا جمع شده بود. اندكى از آن چشيد و از آشاميدن كامل آن صرف نظر كرد، زيرا به‏ خاطرش رسيد بهتر است اين آب را با خود ببرم و به پيغمبر برسانم، نكند آن‏ حضرت تشنه باشد و آبى نداشته باشد كه بياشامد. آبها را در مشكى كه همراه داشت‏ ريخت و با ساير بارهايى كه داشت به دوش كشيد. با جگرى سوزان پستيها و بلنديهاى زمين را زير پا مى‏گذاشت، تا از دور چشمش به سياهى سپاه مسلمين‏ افتاد؛ قلبش از خوشحالى تپيد و به سرعت خود افزود.

از آن طرف نيز يكى از سپاهيان اسلام از دور چشمش به يك سياهى افتاد كه به‏ سوى آنها پيش مى‏آمد.

به رسول اكرم عرض كرد: «يا رسول اللّٰه! مثل اينكه مردى از دور به طرف ما مى‏آيد. » .

رسول اكرم: «چه خوب است ابوذر باشد. »
سياهى نزديكتر رسيد، مردى فرياد كرد: «به خدا خودش است، ابوذر است. » .

رسول اكرم: «خداوند ابوذر را بيامرزد، تنها زيست مى‏كند، تنها مى‏ميرد، تنها محشور مى‏شود. » .

رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد، اثاث را از پشت او گرفت و به زمين گذاشت.

ابوذر از خستگى و تشنگى بى‏حال به زمين افتاد.

رسول اكرم: «آب حاضر كنيد و به ابوذر بدهيد كه خيلى تشنه است. » .

ابوذر: «آب همراه من هست. » .

- آب همراه داشتى و نياشاميدى؟ ! .

- آرى، پدر و مادرم به قربانت، به سنگى برخوردم ديدم آب سرد و گوارايى‏ است. اندكى چشيدم، با خود گفتم از آن نمى‏آشامم تا حبيبم رسول خدا از آن‏ بياشامد. » 1
____________________________________________
1 . ابوذر غفارى، تأليف عبد الحميد جودة السحار، ترجمهء (با اضافات) على شريعتى.






۳۰ بهمن ۱۳۸۹
لگد به افتاده
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
لگد به افتاده

عبد الملك بن مروان، بعد از بيست و يك سال حكومت استبدادى، در سال 86 هجرى از دنيا رفت. بعد از وى پسرش وليد جانشين او شد. وليد براى آنكه از نارضاييهاى مردم بكاهد، بر آن شد كه در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعديلى بنمايد. مخصوصا در مقام جلب رضايت مردم مدينه- كه يكى‏ از دو شهر مقدس مسلمين و مركز تابعين و باقيماندگان صحابهء پيغمبر و اهل فقه و حديث بود- برآمد. از اين رو هشام بن اسماعيل مخزونى پدر زن عبد الملك را كه‏ قبلا حاكم مدينه بود و ستمها كرده بود و مردم همواره آرزوى سقوط وى را مى‏كردند از كار بركنار كرد.

هشام بن اسماعيل در ستم و توهين به اهل مدينه بيداد كرده بود. سعيدبن مسيب، محدث معروف و مورد احترام اهل مدينه را به خاطر امتناع از بيعت، شصت تازيانه‏ زده بود و جامه‏اى درشت بر وى پوشانده، بر شترى سوارش كرده، دورتا دور مدينه‏ گردانده بود. به خاندان على عليه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علويين، امام‏ على بن الحسين زين العابدين عليه السلام، بيش از ديگران بدرفتارى كرده بود.

وليد، هشام را معزول ساخت و به جاى او عمربن عبد العزيز، پسرعموى جوان‏ خود را كه در ميان مردم به حسن نيت و انصاف معروف بود حاكم مدينه قرار داد. عمر براى بازشدن عقدهء دل مردم دستور داد هشام بن اسماعيل را جلو خانهء مروان حكم‏ نگاه دارند و هركس كه از هشام بدى ديده يا شنيده بيايد و تلافى كند و داد دل خود را بگيرد. مردم دسته دسته مى‏آمدند. دشنام و ناسزا و لعن و نفرين بود كه نثار هشام بن اسماعيل مى‏شد.

خود هشام بن اسماعيل بيش از همه نگران امام على بن الحسين و علويين بود. با خود فكر مى‏كرد انتقام على بن الحسين در مقابل آنهمه ستمها و سبّ و لعنها نسبت به‏ پدران بزرگوارش كمتر از كشتن نخواهد بود. ولى از آن طرف، امام به علويين فرمود خوى ما بر اين نيست كه به افتاده لگد بزنيم و از دشمن بعد از آنكه ضعيف شد انتقام‏ بگيريم، بلكه برعكس، اخلاق ما اين است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنيم.

هنگامى كه امام با جمعيت انبوه علويين به طرف هشام بن اسماعيل مى‏آمد، رنگ در چهرهء هشام باقى نماند. هر لحظه انتظار مرگ را مى‏كشيد. ولى برخلاف انتظار وى، امام طبق معمول- كه مسلمانى به مسلمانى مى‏رسد- با صداى بلند فرمود: «سلام‏ عليكم» و با او مصافحه كرد و بر حال او ترحم كرده به او فرمود: «اگر كمكى از من‏ ساخته است حاضرم. » .

بعد از اين جريان، مردم مدينه نيز شماتت به او را موقوف كردند1
_____________________________________________
1 . بحارالانوار، ج 11/ص 17 و 27، والامام الصادق، ج 1/ص 111، والامام زين العابدين، تأليف‏ عبد العزيز سيدالاهل، ترجمهء حسين وجدانى، صفحهء 92.





۱ اسفند ۱۳۸۹
مرد ناشناس
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
مرد ناشناس

زن بيچاره مشك آب را به دوش كشيده بود و نفس نفس زنان به سوى خانه‏اش‏ مى‏رفت. مردى ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش‏ كشيد. كودكان خردسال زن چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسى همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است. مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد: «خوب، معلوم است كه مردى ندارى كه خودت آبكشى مى‏كنى، چطور شده كه بى‏كس مانده‏اى؟ » .

- شوهرم سرباز بود. على بن ابى طالب او را به يكى از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال.

مرد ناشناس بيش از اين حرفى نزد، سر را به زير انداخت و خداحافظى كرد و رفت، ولى در آن روز آنى از فكر آن زن و بچه هايش بيرون نمى‏رفت. شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود زنبيلى برداشت و مقدارى آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ريخت و يكسره به طرف خانهء ديروزى رفت و در زد.

- كيستى؟ .

- همان بندهء خداى ديروزى هستم كه مشك آب را آوردم، حالا مقدارى غذا براى بچه‏ها آورده‏ام.

- خدا از تو راضى شود و بين ما و على بن ابى طالب هم خدا خودش حكم كند.

در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد. بعد گفت: «دلم مى‏خواهد ثوابى‏ كرده باشم. اگر اجازه بدهى، خمير كردن و پختن نان يا نگهدارى اطفال را من به‏ عهده بگيرم. » .

- بسيار خوب، ولى من بهتر مى‏توانم خمير كنم و نان بپزم. تو بچه‏ها را نگاه‏دار تا من از پختن نان فارغ شوم.

زن رفت دنبال خمير كردن. مرد ناشناس فورا مقدارى گوشت كه خود آورده بود كباب كرد و با خرما با دست خود به بچه‏ها خورانيد. به دهان هر كدام كه لقمه‏اى‏ مى‏گذاشت مى‏گفت: «فرزندم! على بن ابى طالب را حلال كن اگر در كار شما كوتاهى‏ كرده است. » .

خمير آماده شد. زن صدا زد: «بندهء خدا همان تنور را آتش كن. » .

مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد. شعله‏هاى آتش زبانه كشيد. چهرهء خويش را نزديك آتش آورد و با خود مى‏گفت: «حرارت آتش را بچش، اين است‏ كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهى مى‏كند. » .

در همين حال بود كه زنى از همسايگان به آن خانه سر كشيد و مرد ناشناس را شناخت. به زن صاحبخانه گفت: «واى به حالت! اين مرد را كه كمك گرفته‏اى‏ نمى‏شناسى؟ ! اين اميرالمؤمنين على بن ابى طالب است. » .

زن بيچاره جلو آمد و گفت: «اى هزار خجلت و شرمسارى از براى من! من از تو معذرت مى‏خواهم. » .

- نه، من از تو معذرت مى‏خواهم كه در كار تو كوتاهى كردم1
______________________________________
1 . بحارالانوار، جلد 7، باب 103، صفحهء 597.





۲ اسفند ۱۳۸۹
مقدمه جلد دوم
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
مقدمه جلد دوم

در مردادماه سال 1339 جلد اول‏داستان راستان‏چاپ و منتشر شد. نگارنده در نظر داشت خيلى زودتر از اينها كار جلد دوم را تمام‏ كند و تسليم چاپ نمايد، اما گرفتاريهاى گوناگون توفيق سلب كن‏ مجال و فرصت نمى‏داد.

در اين بين جلد اول تجديد چاپ شد و كار جلد دوم همچنان‏ نيمه تمام بود. اكنون خدا را شكر مى‏كنم كه توفيق عنايت فرمود و اين‏ جلد به پايان رسيد و چاپ شد تا دراختيار خوانندگان محترم قرار گيرد.

جلد اول اين كتاب به‏طور رضايت بخشى مورد توجه خوانندگان‏ واقع شد و نويسنده بيش از آنچه انتظار داشت از طرف طبقات‏ مختلف مورد تشويق و محبت قرار گرفت. توجه و استقبال عمومى‏ سبب شد كه جلد اول در دى ماه 42 در پنج هزمار نسخه تجديد چاپ‏ شود و جلد دوم نيز از اول در ده هزار نسخه منتشر گردد.

در ماه شعبان گذشته از طرف ادارهء راديو ايران به وسيلهء تلفن به‏ اينجانب اطلاع دادند كه در شوراى نويسندگان راديو تصويب شده كه در ماه رمضان از داستانهاى اين كتاب در راديو استفاده شود و اساسا برنامه‏اى تحت عنوان داستان راستان همه روزه در آن ماه در وقت معين اجرا گردد. اين برنامه در ماه رمضان گذشته اجرا شد و از اينكه هنوز هم در روزهاى تعطيل مذهبى اين برنامه به همين عنوان‏ اجرا مى‏شود، مى‏نمايد كه موردپسند و قبول شنوندگان راديو واقع‏ شده است.

چيزى كه قابل توجه و موجب خوشوقتى است، اين است كه مردم‏ ما به كتب دينى خود علاقه نشان مى‏دهند، كتاب دينى اگر خوب و مفيد نگارش يافته باشد بيش از هر نوع كتاب ديگر خريدار دارد و اين خود وظيفهء رهبران و نويسندگان دينى را مشكلتر مى‏كند.

معلوم مى‏شود مردم آمادهء شنيدن و خواندن مطلب خوب دينى‏ هستند، پس بر فضلا و نويسندگان دينى است كه به خود زحمت‏ بدهند و اثارى سودمند به جامعه عرضه بدارند.

.

جلد اول اين كتاب 75 داستان و اين جلد 50 داستان است.

داستانهاى اين جلد غالباً از داستانهاى جلد اول طولانى‏تر است، و چون در نظر بود كه حجم اين جلد از جلد اول تجاوز نكند، به‏ پنجاهمين داستان ختم كرديم.

داستانهاى اين جلد از نظر شماره گذارى دنبالهء شماره‏هاى جلد اول است و مستقلاً شماره گذارى نشده؛ از اين رو از شمارهء 76 آغاز مى‏شود و به 125 پايان مى‏يابد. اگر توفيقى بود و جلدهاى بعدى‏ آمادهء چاپ شد، به همين ترتيب شماره‏ها پيش خواهد رفت.

.

داستانهاى اين جلد نيز مانند جلد اول غالبا از كتب حديث‏ اقتباس شده است، ولى منحصر به داستانهاى احاديث نيست، كتب‏ تاريخ نيز مورد استفاده قرار گرفته است، و هم مانند جلد اول، نويسنده از خود چيزى بر اصل داستان نيفزوده ولى در حدود قرائن‏ احوال، داستان را پرورش داده است.

آنجا كه از چند مأخذ نقل شده، كم و زيادهاى مآخذ درنظر گرفته شده و از مجموع آنها استفاده شده است. مآخذ نيز در آخر داستان با قيد صفحه و احيانا چاپ در پاورقى نشان داده شده است.

از خداوند متعال مى‏خواهيم كه فكر و نيت و زبان و قلم ما را اصلاح فرمايد، و به لطف و عنايت و رحمت خود ما را از انحراف و لغزش محفوظ بدارد، و توفيق دهد كه در راه رضاى او و خدمت به‏ خلق گامهاى مفيد و سودمند برداريم.

تهران- 13 آبان ماه 1343 شمسى.

مطابق 29 جمادى الثانيه 1384 قمرى.

مرتضى مطهرى





۳ اسفند ۱۳۸۹
پسر حاتم
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
پسر حاتم

قبل از طلوع اسلام و تشكيل يافتن حكومت اسلامى، رسم ملوك الطوايفى در ميان اعراب جارى بود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبردارى رؤساى خود عادت‏ كرده بودند و احياناً به آنها باج و خراج مى‏پرداختند. يكى از رؤسا و ملوك الطوايف‏ عرب، سخاوتمند معروف حاتم طائى بود كه رئيس و زعيم قبيلهء «طى» به شمار مى‏رفت. بعد از حاتم پسرش عدى جانشين پدر شد، قبيلهء طى طاعت او را گردن‏ نهادند. عدى سالانه يك چهارم درآمد هر كسى را به عنوان باج و ماليات مى‏گرفت.

رياست و زعامت عدى مصادف شد با ظهور رسول اكرم و گسترش اسلام. قبيلهء طى‏ بت پرست بودند، اما خود عدى كيش نصرانى داشت و آن را از مردم خويش پوشيده‏ مى‏داشت.

مردم عرب كه مسلمان مى‏شدند و با تعليمات آزادى بخش اسلام آشنايى پيدا مى‏كردند، خواه ناخواه از زير بار رؤسا كه طاعت خود را بر آنها تحميل كرده بودند آزاد مى‏شدند. با همين جهت عدى بن حاتم، مانند همهء اشراف و رؤساى ديگر عرب، اسلام را بزرگترين خطر براى خود مى‏دانست و با رسول خدا دشمنى مى‏ورزيد. اما كار از كار گذشته بود، مردم فوج فوج به اسلام مى‏گرويدند و كار اسلام و مسلمانى بالا گرفته بود. عدى مى‏دانست كه روزى به سراغ او نيز خواهند آمد و بساط حكومت و آقايى او را برخواهند چيد. به پيشكار مخصوص خويش، كه غلامى بود، دستور داد گروهى شتر چاق و راهوار هميشه نزديك خرگاه او آماده داشته باشد و هر روز اطلاع پيدا كرد سپاه اسلام نزديك آمده‏اند او را خبر كند.

يك روز آن غلام آمد و گفت: «هر تصميمى مى‏خواهى بگيرى بگير، كه‏ لشكريان اسلام در همين نزديكيها هستند. » عدى دستور داد شتران را حاضر كردند، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث، آنچه قابل حمل بود بر شترها باز كرد و به سوى شام كه مردم آنجا نيز نصرانى و هم كيش او بودند فرار كرد. اما در اثر شتابزدگى زياد از حركت دادن خواهرش «سفانه» غافل ماند و او در همان جا ماند.

سپاه اسلام وقتى رسيدند كه خود عدى گريخته بود. سفانه خواهر وى را در شمار اسيران به مدينه بردند و داستان فرار عدى را براى رسول اكرم نقل كردند. در بيرون مسجد مدينه يك چهار ديوارى بود كه ديوارهايى كوتاه داشت. اسيران را در آنجا جاى دادند. يك روز رسول اكرم از جلو آن محل مى‏گذشت تا وارد مسجد شود. سفانه كه زنى فهميده و زبان‏آور بود، از جا حركت كرد و گفت: «پدر از سرم‏ رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد. » .

رسول اكرم از وى پرسيد: «سرپرست تو كيست؟ » گفت: عدى بن حاتم. » فرمود:

«همان كه از خدا و رسول او فرار كرده است؟ ! » .

رسول اكرم اين جمله را گفت و بى‏درنگ از آنجا گذشت.

روز ديگر آمد از آنجا بگذرد، باز سفانه از جا حركت كرد و عين جملهء روز پيش‏ را تكرار كرد. رسول اكرم نيز عين سخن روز پيش را به او گفت. اين روز هم‏ تقاضاى سفانه بى‏نتيجه ماند. روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجا عبور كند، سفانه‏ ديگر اميد زيادى نداشت تقاضايش پذيرفته شود، تصميم گرفت حرفى نزند اما جوانى كه پشت سر پيغمبر حركت مى‏كرد به او با اشاره فهماند كه حركت كند و تقاضاى خويش را تكرار نمايد. سفانه حركت كرد و مانند روزهاى پيش گفت:

«پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد. » .

رسول اكرم فرمود: «بسيار خوب، منتظرم افراد مورد اعتمادى پيدا شوند، تو را همراه آنها به ميان قبيله‏ات بفرستم. اگر اطلاع يافتى كه همچو اشخاصى به مدينه‏ آمده‏اند مرا خبر كن. » .

سفانه از اشخاصى كه آنجا بودند پرسيد آن شخصى كه پشت سر پيغمبر حركت مى‏كرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضاى خويش را تجديد نمايم كيست؟ گفتند او على بن ابى طالب است.

پس از چندى سفانه به پيغمبر خبر داد كه گروهى مورد اعتماد از قبيلهء ما به مدينه‏ آمده‏اند، مرا همراه اينها بفرست. رسول اكرم جامه‏اى نو و مبلغى خرجى و يك‏ مركب به او داد، و او همراه آن جمعيت حركت كرد و به شام نزد برادرش رفت.

تا چشم سفانه به عدى افتاد زبان به ملامت گشود و گفت: «تو زن و فرزند خويش را بردى و مرا كه يادگار پدرت بودم فراموش كردى؟ ! » .

عدى از وى معذرت خواست. و چون سفانه زن فهميده‏اى بود، عدى در كار خود با وى مشورت كرد، به او گفت:

«به نظر تو ك محمد را از نزديك ديده‏اى صلاح من در چيست؟ آيا بروم نزد او و به او ملحق شوم، يا همچنان از او كناره گيرى كنم. » .

سفانه گفت: «به عقيدهء من خوب است به او ملحق شوى، اگر او واقعا پيغمبر خداست زهى سعادت و شرافت براى تو، و اگر هم پيغمبر نيست و سر مُلكدارى‏ دارد، باز هم تو در آنجا كه از يمن زياد دور نيست، با شخصيتى كه در ميان مردم‏ يمن دارى خوار نخواهى شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهى داد. » .

عدى اين نظر را پسنديد. تصميم گرفت به مدينه برود و ضمنا در كار پيغمبر باريك بينى كند و ببيند آيا واقعا او پيغمبر خداست تا مانند يكى از امت از او پيروى‏ كند، يا مردى است دنياطلب و سر پادشاهى دارد، تا در حدود منافع مشترك با او همكارى و همراهى نمايد.

پيغمبر در مسجد مدينه بود كه عدى وارد شد و بر پيغمبر سلام كرد. رسول اكرم‏ پرسيد: «كيستى؟ » .

- عدى پسر حاتم طائى‏ام.

پيغمبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد.

در بين راه كه پيغمبر و عدى مى‏رفتند، پيرزنى لاغر و فرتوت جلو پيغمبر را گرفت و به سؤال و جواب پرداخت. مدتى طول كشيد و پيغمبر با مهربانى و با حوصله جواب پيرزن را مى‏داد.

عدى با خود گفت: اين يك نشانه از اخلاق اين مرد، كه پيغمبر است. جباران و دنياطلبان چنين خلق و خويى ندارند كه جواب پيرزنى مفلوك را اينقدر با مهربانى و حوصله بدهند.

همينكه عدى وارد خانهء پيغمبر شد، بساط زندگى پيغمبر را خيلى ساده و بى پيرايه يافت. آنجا فقط يك تشك بود كه معلوم بود پيغمبر روى آن مى‏نشيند.

پيغمبر آن را براى عدى انداخت. عدى هرچه اصرار كرد كه خود پيغمبر روى آن‏ بنشيند پيغمبر قبول نكرد. عدى روى تشك نشست و پيغمبر روى زمين. عدى با خود گفت: اين، نشانهء دوم از اخلاق اين مرد، كه از نوع اخلاق پيغمبران است نه‏ پادشاهان.

پيغمبر رو كرد به عدى و فرمود:

«مگر مذهب تو مذهب ركوسى نبود؟ » 1 - چرا.

- پس چرا و به چه مجوز يك چهارم درآمد مردم را مى‏گرفتى؟ در دين تو كه اين‏ كار روا نيست.

عدى كه مذهب خود را از همه حتى نزديكترين خويشاوندانش پنهان داشته‏ بود، از سخن پيغمبر سخت درشگفت ماند. با خود گفت: اين، نشانهء سوم از اين مرد، كه پيغمبر است.

سپس پيغمبر به عدى فرمود: «تو به فقر و ضعف بنيهء مالى امروز مسلمانان نگاه‏ مى‏كنى و مى‏بينى مسلمانان برخلاف ساير ملل فقيرند. ديگر اينكه مى‏بينى امروزه‏ انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده و حتى بر جان و مال خود ايمن نيستند. ديگر اينكه‏ مى‏بينى حكومت و قدرت در دست ديگران است. به خدا قسم طولى نخواهد كشيد كه اينقدر ثروت به دست مسلمانان برسد كه فقيرى در ميان آنها پيدا نشود. به خدا قسم آنچنان دشمنانشان سركوب شوند و آنچنان امنيت كامل برقرار گردد كه يك زن‏ بتواند از عراق تا حجاز به تنهايى سفر كند و كسى مزاحم وى نگردد. به خدا قسم‏ نزديك است زمانى كه كاخهاى سفيد بابِل دراختيار مسلمانان قرار مى‏گيرد. » .

عدى از روى كمال عقيده و خلوص نيت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام‏ وفادار ماند. سالها بعد از پيغمبر اكرم زنده بود. او سخنان پيغمبر را كه در اولين‏ برخورد به او فرموده بود و پيش بينى‏هايى كه براى آيندهء مسلمانان كرده بود، هميشه‏ به ياد داشت و فراموش نمى‏كرد، مى‏گفت: «به خدا قسم نمردم و ديدم كه كاخهاى سفيد بابل به دست مسلمانان فتح شد.

امنيت چنان برقرار شد كه يك زن به تنهايى مى‏توانست از عراق تا حجاز سفر كند، بدون آنكه مزاحمتى ببيند. به خدا قسم اطمينان دارم كه زمانى خواهد رسيد فقيرى‏ در ميان مسلمانان پيدا نشود. » 2
_______________________________________
1 . مذهب ركوسى يكى از رشته‏هاى نصرانيت بوده است: سيرهء ابن هشام.
2 . سيرهءابن هشام، جلد 2، وقايع سال دهم هجرت، صفحهء 578- 580.






۴ اسفند ۱۳۸۹
امتحان هوش
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
امتحان هوش

تا آخر، هيچ يك از شاگردان نتوانست به سؤالى كه معلم عاليقدر طرح كرده بود جواب درستى بدهد. هركس جوابى داد و هيچ كدام مورد پسند واقع نشد. سؤالى كه‏ رسول اكرم در ميان اصحاب خود طرح كرد اين بود:

«در ميان دستگيره‏هاى ايمان كدام يك از همه محكمتر است؟ » .

يكى از اصحاب: نماز.

رسول اكرم: نه.

ديگرى: زكات.

رسول اكرم: نه.

سومى: روزه.

رسول اكرم: نه.

چهارمى: حج و عمره.

رسول اكرم: نه.

پنجمى: جهاد.

رسول اكرم: نه.

عاقبت جوابى كه مورد قبول واقع شود از ميان جمع حاضر داده نشد، خود حضرت فرمود:

«تمام اينهايى كه نام برديد كارهاى بزرگ و بافضيلتى است، ولى هيچ كدام از اينها آنكه من پرسيدم نيست. محكمترين دستگيره‏هاى ايمان دوست داشتن به‏ خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست. » 1
__________________________________________
1 . كافى، جلد 2، باب الحب فى اللّٰه والبغض فى اللّٰه، صفحه 25؛ ووسائل، جلد 2، چاپ اميربهادر، صفحهء 497.





۵ اسفند ۱۳۸۹
جويبر و ذلفا
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
جويبر و ذلفا

- چقدر خوب بود زن مى‏گرفتى و خانواده تشكيل مى‏دادى و به اين زندگى‏ انفرادى خاتمه مى‏دادى، تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در كار دنيا و آخرت كمك تو باشد.

- يا رسول اللّٰه! نه مال دارم و نه جمال، نه حسب دارم و نه نسب، چه كسى به من‏ زن مى‏دهد؟ و كدام زن رغبت مى‏كند كه همسر مردى فقير و كوتاه قد و سياهپوست و بدشكل مانند من بشود؟ ! .

- اى جوبير! خداوند به وسيلهء اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض كرد.

بسيارى از اشخاص در دورهء جاهليت محترم بودند و اسلام آنها را پايين آورد.

بسيارى از اشخاص در جاهليت خوار و بى‏مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسيلهء اسلام نخوتهاى جاهليت و افتخار به نسب و فاميل را منسوخ كرد. اكنون همهء مردم از سفيد و سياه، قرشى و غيرقرشى، عربى و عجمى در يك درجه‏اند، هيچ كس بر ديگرى برترى ندارد مرگ به وسيلهء تقوا و طاعت. من در ميان مسلمانان فقط كسى را از تو بالاتر مى‏دانم كه تقوا و عملش از تو بهتر باشد.

اكنون به آنچه دستور مى‏دهم عمل كن.

اينها كلماتى بود كه در يكى از روزها كه رسول اكرم به ملاقات «اصحاب صُفّه» آمده بود، ميان او و جويبر رد و بدل شد.

جويبر از اهل يمامه بود. در همان جا بود كه شهرت و آوازهء اسلام و ظهور پيغمبر خاتم را شنيد. او هرچند تنگدست و سياه و كوتاه قد بود، اما باهوش و حق طلب و بااراده بود. بعد از شنيدن آوازهء اسلام، يكسره به مدينه آمد تا از نزديك جريان را ببيند.

طولى نكشيد كه اسلام آورد و در سلك مسلمانان درآمد، اما چون نه پولى‏ داشت و نه منزلى و نه آشنايى، موقتا به دستور رسول اكرم در مسجد به سر مى‏برد.

تدريجا در ميان كسان ديگرى كه مسلمان مى‏شدند و در مدينه مى‏ماندند، افرادى‏ ديگر هم يافت شدند كه آنها نيز مانند جويبر فقير و تنگدست بودند و به دستور پيغمبر در مسجد به سر مى‏بردند. تا آنكه به پيغمبر وحى شد مسجد جاى سكونت‏ نيست، اينها بايد در خارج مسجد منزل كنند. رسول خدا نقطه‏اى در خارج از مسجد در نظر گرفت و سايبانى در آنجا ساخت و آن عده را به زير آن سايبان منتقل كرد.

آنجا را «صفّه» مى‏ناميدند و ساكنين آنجا كه هم فقير بدودن و هم غريب، «اصحاب‏ صفّه» خوانده مى‏شدند. رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگى آنها رسيدگى‏ مى‏كردند.

يك روز رسول خدا به سراغ اين دسته آمده بود. در آن ميان چشمش به جويبر افتاد، به فكر رفت كه جويبر را از اين وضع خارج كند و به زندگى او سر و سامانى‏ بدهد. اما چيزى كه هرگز به خاطر جويبر نمى‏گذشت- با اطلاعى كه از وضع خودش‏ داشت- اين بود كه روزى صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود. اين بود كه تا رسول خدا به او پيشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد: مگر ممكن است كسى به‏ زناشويى با من تن بدهد؟ ! ولى رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت‏ و تغيير وضع اجتماعى را- كه در اثر اسلام پيدا شده بود- به او گوشزد فرمود.

رسول خدا پس از آنكه جويبر را از اشتباه بيرون آورد و او را به زندگى مطمئن و اميدوار ساخت، دستور داد يكسره به خانهء زيادبن لبيد انصارى برود و دختر «ذلفا» را براى خود خواستگارى كند.

زيادبن لبيد از ثروتمندان و محترمين اهل مدينه بود. افراد قبيلهء وى احترام‏ زيادى برايش قائل بودند. هنگامى كه جويبر وارد خانهء زياد شد، گروهى از بستگان‏ و افراد قبيلهء لبيد در آنجا جمع بودند.

جويبر پس از نشستن مكثى كرد و سپس سر را بلند كرد و به زياد گفت: «من از طرف پيغمبر پيامى براى تو دارم، محرمانه بگويم يا علنى؟ » .

- پيام پيغمبر براى من افتخار است، البته علنى بگو.

- پيغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را براى خودم خواستگارى كنم.

- پيغمبر خودش اين موضوع را به تو فرمود؟ ! ! .

- من كه از پيش خود حرفى نمى‏زنم، همه مرا مى‏شناسند، اهل دروغ نيستم.

- عجيب است! رسم ما نيست دختر خود را جز به هم شأنهاى خود از قبيلهء خودمان بدهيم. تو برو، من خودم به حضور پيغمبر خواهم آمد و در اين موضوع با خود ايشان مذاكره خواهم كرد.

جويبر از جا حركت كرد و از خانه بيرون رفت، اما همان‏طور كه مى‏رفت با خودش مى‏گفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعليم داده است و آن چيزى كه نبوت‏ محمد براى آن است غير اين چيزى است كه زياد مى‏گويد. » .

هركس نزديك بود، اين سخنان را كه جويبر با خود زير لب زمزمه مى‏كرد مى‏شنيد.

ذلفا دختر زيباى لبيد كه به جمال و زيبايى معروف بود، سخنان جويبر را شنيد، آمد پيش پدر تا از ماجرا آگاه شود.

- بابا! اين مرد كه همين الآن از خانه بيرون رفت با خودش چه زمزمه مى‏كرد و مقصودش چه بود؟ .

- اين مرد به خواستگارى تو آمده بود و ادعا مى‏كرد پيغمبر او را فرستاده است.

- نكند واقعا پيغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد امر پيغمبر محسوب گردد؟ ! .

- به عقيدهء تو من چه كنم؟ .

- به عقيدهء من زود او را قبل از آنكه به حضور پيغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پيغمبر و تحقيق كن قضيه چه بوده است.

زياد جويبر را با احترام به خانه برگردانيد و خودش به حضور پيغمبر شتافت.

همينكه آن حضرت را ديد عرض كرد:

«يا رسول اللّٰه! جويبر به خانهء ما آمد و همچو پيغامى از طرف شما آورد، مى‏خواهم عرض كنم رسم و عادت جارى ما اين است كه دختران خود را فقط به‏ هم شأنهاى خودمان از اهل قبيله كه همه انصار و ياران شما هستند بدهيم. »
- اى زياد! جويبر مؤمن است. آن شأنيتها كه تو گمان مى‏كنى امروز از ميان رفته‏ است. مرد مؤمن هم شأن زن مؤمنه است.

زياد به خانه برگشت و يكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد.

- به عقيدهء من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن. مطلب مربوط به من است. جويبر هرچه هست من بايد راضى باشم. چون رسول خدا به اين امر راضى است من هم‏ راضى هستم.

زياد ذلفا را به عقد جويبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعيين كرد. جهاز خوبى براى عروس تهيه ديد. از جويبر پرسيدند:

«آيا خانه‏اى در نظر گرفته‏اى كه عروس را به آن خانه ببرى؟ .

- من چيزى كه فكر نمى‏كردم اين بود كه روزى داران زن و زندگى بشوم. پيغمبر ناگهان آمد و به من چنين و چنان گفت و مرا به خانهء زياد فرستاد.

زياد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد، به علاوه دو جامهء مناسب براى‏ داماد آماده كرد. عروس را با آرايش و عطر و زيور كامل به آن خانه منتقل كردند.

شب تاريك شد. جويبر نمى‏دانست خانه‏اى كه براى او درنظر گرفته شده‏ كجاست. جويبر به آن خانه و حجله راهنمايى شد. همينكه چشمش به آن خانه و آنهمه لوازم و عروس آنچنان زيبا افتاد، گذشته به يادش آمد. با خود انديشيد كه من‏ مردى فقير و غريب وارد اين شهر شدم. هيچ چيز نداشتم، نه مال و نه جمال و نه‏ نسب و نه فاميل. خداوند به وسيلهء اسلام اينهمه نعمت برايم فراهم كرد. اين اسلام‏ است كه اينچنين تحولى در مردم به وجود آورده كه فكرش را هم نمى‏شد كرد. من‏ چقدر بايد خدا را شكر كنم.

همان وقت حالت رضايت و شكرگزارى به درگاه ايزد متعال در وى پيدا شد، به‏ گوشه‏اى از اطاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت. يك وقت به خود آمد كه‏ نداى اذان صبح به گوشش رسيد. آن روز را شكرانه نيت روزه كرد. وقتى كه زنان به‏ سراغ ذلفا رفتند وى را بكر و دست نخورده يافتند. معلوم شد جويبر اصلا به نزديك‏ ذلفا نيامده است. قضيه را از زياد پنهان نگاه داشتند.

دو شبانه روز ديگر به همين منوال گذشت. جويبر روزها روزه مى‏گرفت و شبها به‏ عبادت و تلاوت مى‏پرداخت. كم كم اين فكر براى خانواده ث عروس پيدا شد كه شايد جويبر ناتوانى جنسى دارد و احتياج به زن در او نيست. ناچار مطلب را با خود زياد در ميان گذاشتند. زياد قضيه را به اطلاع پيغمبر اكرم رسانيد. پيغمبر اكرم جويبر را طلبيد و به او فرمود:

«مگر در تو ميل به زن وجود ندارد؟ ! » .

از قضا اين ميل در من شديد است.

- پس چرا تاكنون نزد عروس نرفته‏اى؟ .

- يا رسول اللّٰه! وقتى كه وارد آن خانه شدم و خود را در ميان آنهمه نعمت ديدم، در انديشه فرو رفتم كه خداوند به اين بندهء ناقابل چقدر عنايت فرموده! حالت شكر و عبادت در من پيدا شد. لازم دانستم قبل از هر چيزى خداى خود را شكرانه‏ عبادت كنم. از امشب نزد همسرم خواهم رفت.

رسول خدا عين جريان را به اطلاع زيادبن لبيد رسانيد. جويبر و ذلفا با هم‏ عروسى كردند و با هم به خوشى به سر مى‏بردند. جهادى پيش آمد. جويبر با همان‏ نشاطى كه مخصوص مردان باايمان است زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد. بعد از شهادت جويبر هيچ زنى به اندازهء ذلفا خواستگار نداشت و براى‏ هيچ زنى به اندازهء ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند. 1
________________________________________
1 . كافى، ج 5/ص 34





۶ اسفند ۱۳۸۹
يك اندرز
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
يك اندرز

مردى با اصرار بسيار از رسول اكرم يك جمله به عنوان اندرز خواست. رسول‏ اكرم به او فرمود:

«اگر بگويم به كار مى‏بندى؟ » .

- بلى يا رسول اللّٰه! .

- اگر بگويم به كار مى‏بندى؟ .

- بلى يا رسول اللّٰه! .

- اگر بگويم به كار مى‏بندى؟ .

- بلى يا رسول اللّٰه! .

رسول اكرم بعد از اينكه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهميت مطلبى كه‏ مى‏خواهد بگويد كرد، به او فرمود:

«هرگاه تصميم به كارى گرفتى، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش؛ اگر ديدى نتيجه و عاقبتش صحيح است آن را دنبال كن و اگر عاقبتش‏ گمراهى و تباهى است از تصميم خود صرف نظر كن. » 1
___________________________________________
1 . «اذا هممت بامر قتدبّر عاقبته، ان يك رشداً فامضه و ان غياً فانته عنه» . وسائل. ج 2/ص 457.





۹ اسفند ۱۳۸۹
< ۱ ... ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ... ۱۳ >
     
برو به صفحه
این عنوان قفل شده است!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۳۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۷
پیام‌های جدید
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۶,۳۸۸ بازدید
۴۷ دقیقه قبل
javibarca
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۴ پاسخ
۵۴۶,۹۱۱ بازدید
۴ روز قبل
یا لثارات الحسن
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۱ پاسخ
۱۱,۶۲۸,۲۶۰ بازدید
۴ روز قبل
یا لثارات الحسن
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۸ پاسخ
۸,۳۶۴,۳۴۵ بازدید
۴ روز قبل
یا لثارات الحسن
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۵,۶۹۰ بازدید
۲۶ روز قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۰۳,۶۱۵ بازدید
۲۶ روز قبل
رویا
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۳۵,۸۴۵ بازدید
۶ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۵,۷۵۷ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۹۵۲ بازدید
۱۰ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۷,۰۵۸ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۱۳۶ کاربر آنلاین است. (۷۵ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۱۳۶

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!