ثمرهء سفر طائف | |||
---|---|---|---|
نویسنده: مجنون سهشنبه، ۲۶ بهمن ۱۳۸۹ (۱۴:۲۲) | |||
ثمرهء سفر طائف ابوطالب عموى رسول اكرم، و خديجه همسر مهربان آن حضرت به فاصلهء چند روز هر دو از دنيا رفتند و به اين ترتيب رسول اكرم بهترين پشتيبان و مدافع خويش را در بيرون خانه، يعنى ابوطالب، و بهترين مايهء دلدارى و انيس خويش را در داخل خانه، يعنى خديجه، در فاصلهء كمى از دست داد. وفات ابوطالب به همان نسبت كه بر رسول اكرم گران تمام شد، دست قريش را در آزار رسول اكرم بازتر كرد. هنوز از وفات ابوطالب چند روزى نگذشته بود كه هنگام عبور رسول اكرم از كوچه، ظرفى پر از خاكروبه روى سرش خالى كردند. خاك آلود به خانه برگشت. يكى از دختران آن حضرت (كوچكترين دخترانش، فاطمه سلام اللّٰه عليها) جلو دويد و سر و موى پدر را شستشو داد. رسول اكرم ديد كه دختر عزيزش اشك مىريزد، فرمود: «دختركم! گريه نكن و غصه نخور، پدر تو تنها نيست، خداوند مدافع او است. » . بعد از اين جريان، تنها از مكه خارج شد و به عزم دعوت و ارشاد قبيلهء «ثقيف» به شهر معروف و خوش آب و هوا و پر ناز و نعمت «طائف» در جنوب مكه كه ضمنا تفرّجگاه ثروتمندان مكه نيز بود رهسپار شد. از مردم طائف انتظار زيادى نمىرفت. مردم آن شهر پر ناز و نعمت نيز همان روحيهء مكيان را داشتند كه در مجاورت كعبه مىزيستند و از صدقهء سر بتها در زندگى مرفهى به سر مىبردند. ولى رسول اكرم كسى نبود كه به خود يأس و نوميدى راه بدهد و دربارهء مشكلات بينديشد. او براى ربودن دل يك صاحبدل و جذب يك عنصر مستعد، حاضر بود با بزرگترين دشواريها روبرو شود. وارد طائف شد. از مردم طائف همان سخنانى را شنيد كه قبلا از اهل مكه شنيده بود. يكى گفت: «هيچ كس ديگر در دنيا نبود كه خدا تو را مبعوث كرد؟ ! » ديگرى گفت: «من جامهء كعبه را دزديده باشم اگر تو پيغمبر خدا باشى. » سومى گفت: «اصلا من حاضر نيستم يك كلمه با تو هم سخن شوم. » و از اين قبيل سخنان. نه تنها دعوت آن حضرت را نپذيرفتند، بلكه از ترس اينكه مبادا در گوشه وكنار افرادى پيدا شوند و به سخنان او گوش بدهند، يك عده بچه و يك عده اراذل و اوباش را تحريك كردند تا آن حضرت را از طائف اخراج كنند. آنها هم با دشنام و سنگ پراكندن او را بدرقه كردند. رسول اكرم در ميان سختيها و دشواريها و جراحتهاى فراوان از طائف دور شد و خود را به باغى در خارج طائف رساند كه متعلق به عتبه و شيبه، دو نفر از ثروتمندان قريش، بود و اتفاقا خودشان هم در آنجا بودند. آن دو نفر از دور شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از اين پيشامد شادى مىكردند. بچهها و اراذل و اوباش طائف برگشتند. رسول اكرم در سايهء شاخههاى انگور، دور از عتبه و شيبه نشست تا دمى استراحت كند. تنها بود، او بود و خداى خودش. روى نياز به درگاه خداى بىنياز كرد و گفت: «خدايا! ضعف و ناتوانى خودم و بسته شدن راه چاره و استهزاء و سخريهء مردم را به تو شكايت مىكنم. اى مهربانترين مهربانان! تويى خداى زيردستان و خوارشمرده شدگان، تويى خداى من، مرا به كه وا مىگذارى؟ به بيگانهاى كه به من اخم كند، يا دشمنى كه او را بر من تفوق دادهاى؟ خدايا اگر آنچه بر من رسيد، نه از آن راه است كه من مستحق بودهام و تو بر من خشم گرفتهاى، باكى ندارم، ولى ميدان سلامت و عافيت بر من وسيعتر است. پناه مىبرم به نور ذات تو كه تاريكيها با آن روشن شده و كار دنيا و آخرت با آن راست گرديده است از اينكه خشم خويش بر من بفرستى يا عذاب خودت را بر من نازل گردانى. من بدانچه مىرسد خشنودم تا تو از من خشنود شوى. هيچ گردشى و تغييرى و هيچ نيرويى در جهان نيست مگر از تو و به وسيلهء تو. » عتبه و شيبه در عين اينكه از شكست رسول خدا خوشحال بودند، به ملاحظهء قرابت و حس خويشاوندى، «عداس» غلام مسيحى خود را كه همراهشان بود دستور دادند تا يك طبق انگور پر كند و ببرد جلو آن مردى كه در آن دور در زير سايهء شاخههاى انگور نشسته بگذارد و زود برگردد. «عداس» انگورها را آورد و گذاشت و گفت: «بخور! » رسول اكرم دست دراز كرد و قبل از آنكه دانهء انگور را به دهان بگذارد، كلمهء مباركهء «بسم اللّٰه» را بر زبان راند. اين كلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود. اولين مرتبه بود كه آن را مىشنيد. نگاهى عميق به چهرهء رسول اكرم انداخت و گفت: «اين جمله معمول مردم اين منطقه نيست، اين چه جملهاى بود؟ » . رسول اكرم: «عداس! اهل كجايى؟ و چه دينى دارى؟ » . - من اصلا اهل نينوايم و نصرانى هستم. - اهل نينوا، اهل شهر بندهء صالح خدا يونس بن متى؟ . - عجب! تو در اينجا و در ميان اين مردم از كجا اسم يونس بن متى را مىدانى؟ در خود نينوا وقتى كه من آنجا بودم ده نفر پيدا نمىشد كه اسم «متى» پدر يونس را بداند. - يونس برادر من است. او پيغمبر خدا بود، من نيز پيغمبر خدايم. عتبه و شيبه ديدند عداس همچنان ايستاده و معلوم است كه مشغول گفتگو است. دلشان فرو ريخت، زيرا از گفتگوى اشخاص با رسول اكرم بيش از هر چيزى بيم داشتند. يك وقت ديدند كه عداس افتاده و سر و دست و پاى رسول خدا را مىبوسد. يكى به ديگرى گفت: «ديدى غلام بيچاره را خراب كرد! » 1 __________________________________________ 1 . سيرهءابن هشام، ج 1/ص 419- 421. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول