پاسخ به: عصر ظهور | |||
---|---|---|---|
نویسنده: کاف. میم یکشنبه، ۲۳ بهمن ۱۳۹۰ (۱۴:۰۵) | |||
با این دعا میرم سراغ ادامه مطلب.. خدایا کمکم کن و کمکمون کن یه راهی پیدا کنیم واسه این مساله... یاابن الحسن.. اومدم ازخودتون بخوام دعا کنید برامون توفیق پیدا کنیم و یه راهی به این عقل مون برسه... آخه دعای شما زودتر میگیره.. آقا امضا کنید ماهم باشیم خدمتتون... به خدا اگه یه نفر رو بتونم به شما لینک بدم دنیا وآخرت برام بسه... ادامه... در زير حكايت ديگري از صاحب مكيال در مراجعه به امام زمان(علیه السلام) و نحوه دستگيري آن حضرت نقل مي كنيم. "عالم فاضل علی بن عیسی اربلی در کشف الغمه می فرماید: خبر داد مرا جماعتی از معتمدان برادران من، که در بلاد حله شخصی بود که او را اسمعیل بن حسن هرقلی می گفتند و از اهل قریه ای بود که آن را هرقل می گویند. در زمان من وفات کرد، و من او را ندیدم. حکایت کرد از برای من پسر او شمس الدین، گفت:حکایت کرد از برای من پدرم که بیرون آمد در وقت جوانی در ران چپ او، چیزی که آن را توثه می گویند. به مقدار قبضه آدمی و در هر فصل بهار می ترکید و از آن خون و چرک می رفت و این الم او را از هر شغلی باز می داشت.به حله آمد و به خدمت رضی الدین علی بن طاوس رفت و از این کوفت شکوه نمود. سید، جراحان حله را حاضر نموده و آن را دیدند و همه گفتند این توثه بر بالای رگ اکحل بر آمده است و علاج نیست الا بریدن و اگر این را ببریم شاید رگ اکحل بریده شود و آن رگ هرگاه بریده شد اسمعیل زنده نمی ماند و در این بریدن چون خطر عظیم است، مرتکب آن نمی شویم. سید به اسماعیل گفت: من به بغداد می روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطبا و جراحان بغداد بنمایم. شاید وقوف ایشان بیشتر باشد و علاجی توانند کرد. و به بغداد آمد و اطباء را طلبید آنها نیز جمیعا همان تشخیص کردند و همان عذر گفتند. اسماعیل دلگیر شد، سید مذکور با او گفت حق تعالی نماز تو را با وجود این نجاست قبول کند و صبر کردن بر این الم بی اجری نیست. اسماعیل گفت پس چون چنین است به زیارت سامره می روم و استغاثه به ائمه هدی(علیهم السلام) می برم و متوجه سامره شد. صاحب کشف الغمه می گوید:از پسرش شنیدم می گفت، از پدرم شنیدم که گفت: چون به آن مشهد منور رسیدم و زیارت امامین همامین امام علی نقی و امام حسن عسگری (علیهم السلام) نمودم به سرداب رفتم و شب در آنجا به حق تعالی بسیار نالیدم و به صاحب الامر (علیه السلام) استغاثه بردم و به طرف دجله رفتم و جامه را شستم و غسل زیارت کردم و ابریقی که داشتم پر آب کردم و متوجه مشهد شدم که یکبار دیگر زیارت کنم. به قلعه نرسیده، چهار سوار دیدم که می آیند و چون در حوالی مشهد جمعی از شرفاء خانه داشتند گمان کردم که از ایشان باشند چون به من رسیدند دیدم که دو جوان شمشیر بسته اند، یکی از ایشان خطش رسیده بود و یکی پیری بود پاکیزه وضع، که نیزه ای در دست داشت و دیگری شمشیری حمایل کرده و فرجی بر بالای آن پوشیده و تحت الحنک بسته و نیزه ای به دست گرفته، پس آن پیر در دست راست قرار گرفت و بن نیزه را بر زمین گذاشت و آن دو جوان در چپ ایستادند و صاحب فرجی در میان راه مانده بر من سلام کردند و جواب سلام دادم. فرجی پوش گفت : فردا روانه می شوی؟ گفتم بلی،گفت پیش آی تا ببینم چه چیز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسید که اهل بادیه احترازی از نجاست نمی کنند و تو غسل کرده و رخت را به آب کشیده ای و جامعه ات هنوز تر است، و اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد، در این فکر بودم که خم شد و مرا به سمت خود کشید و دست بر آن جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد و راست شد و برزین قرار گرفت. مقارن آن حال، آن شیخ گفت :افلحت یا اسماعیل،من گفتم افلحتم و در تعجب افتادم که نام مرا چه می داند، باز همان شیخ که با من گفت خلاص شدی و رستگاری یافتی، گفت امام است امام، من دویده ران و رکابش را بوسیدم امام (علیه السلام) روان شد و من در رکابش می رفتم و جزع می کردم، به من فرمودند برگرد، من گفتم هرگز از تو جدا نمی شوم، باز فرمودند بازگرد که مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعاده کردم. پس آن شیخ گفت ای اسماعیل شرم نداری که امام دوبار فرمودند برگرد، خلاف قول او می نمائی؟ این حرف در من اثر کرد پس ایستادم و چون قدمی چند دور شدند باز به من ملتفت شده فرمودند:چون به بغداد رسیدی مستنصر عباسی تو را خواهد طلبید و به تو عطایی خواهد کرد از او قبول مکن و به فرزندم رضی بگو که چیزی درباب تو به علی بن عوض بنویسد که من به او سفارش می کنم که هر چه تو خواهی بدهد، من همانجا ایستاده بودم تا از نظر من غیب شدند. تاسف بسیار خورده ساعتی همانجا نشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم. اهل مشهد چون مرا دیدند گفتند حالت متغیر است، آزاری داری؟گفتم نه اما بگویید که این سواران را که از اینجا گذشتند دیدید؟گفتند ایشان از شرفاءباشند، گفتم :شرفاءنبودند بلکه یکی از ایشان امام بود، پرسیدند آن شیخ یا صاحب فرجی، گفتم صاحب فرجی،گفتند زخمت را به او نمودی ؟گفتم :بلی،آن را فشرد و درد کرد پس ران مرا باز کردند اثری از آن جراحت نبود ومن خود هم از دهشت به شک افتادم و ران دیگر را فشردم اثری ندیدم. در این حال خلق بر من هجوم کردند و پیراهن مرا پاره پاره نمودند و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمی کردند در زیر دست و پا رفته بودم . فریاد و فغان به مردی که ناظر بین النهرین بود رسید ، آمد و ماجرا را شنید و رفت که واقعه را بنویسد. من شب در آنجا ماندم. صبح جمعی مرا مشایعت نمودند و دو نفر همراه من کردند و برگشتند و صبح دیگر بر در شهر بغداد رسیدم، دیدم بسیار بر سر پل جمع شده اند و هر کس که می رسد از او اسم و نسبش می پرسیدند چون من رسیدم و نام من را شنیدند بر سر من هجوم کردند، رختی را که ثانیا پوشیده بودم پاره پاره کردند و نزدیک بود که روح از بدن من مفارقت نماید، که سید رضی الدین با جمعی رسید و مردم را از من دور کرد و ناظر بین النهرین نوشته بود صورت حال را و به بغداد فرستاد و ایشان را خبر کرده بود. سید فرمودند این مردی که می گویند شفا یافته تویی که این غوغا را در شهر انداخته ای ؟گفتم بلی ! از اسب به زیر آمده ران مرا باز کرد و چون زخم مرا دیده بود و از آن اثری ندید به ساعتی غش کرد و بی هوش شد و چون به خود آمد، گفت وزیر را طلبیده و گفته که از مشهد این طور نوشته آمده و می گویند آن شخص به تو مربوط است، زود خبر آن را به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزیر که قمی بود، برده گفت که این مرد برادر من و دوست ترین اصحاب من است. وزیر گفت قصه را به جهت من نقل کن. از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل کردم، وزیر فی الحال کسان به طلب اطباء و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت شما زخم این مرد دیده اید ؟ گفتند: بلی !گفت :دوای آن چیست ؟همه گفتند علاج آن در بریدن است و اگر ببرند مشکل که زنده بماند ! پرسیدند: بر تقدیر ی که نمیرد تا چند گاه آن زخم به هم آید ؟ گفتند اقلا دو ماه آن جراحت باقی خواهد بود و بعد از آن شاید مندمل شود ولیکن در جای آن گودی سفید خواهد ماند که از آنجا موی نروید. باز پرسیدند شما چند روز شد که زخم او را دیدید؟ گفتند امروز دهم است. پس وزیر ایشان را پیش طلبید و ران مرا برهنه کرد. ایشان دیدند که با ران دیگر اصلا تفاوتی ندارد و اثری به هیچ وجه از آن کوفت نیست در این وقت یکی از اطباء که از انصاری بود صیحه زد و گفت والله هذا من المسیح (یعنی به خدا قسم این شفا یافتن نیست مگر از معجزه مسیح یعنی عسی بن مریم) .وزیر گفت، چون عمل هیچ یک از شما نیست من می دانم عمل کیست. و این خبر به خلیفه رسید و وزیر را طلبید، و وزیر مرا با خود به نزد خلیفه برد و مستنصر مرا گفت که آن قصه را بیان کنم و چون نقل کردم و به اتمام رسانیدم خادمی را گفت که کیسه را که در آن هزار دینار بود حاضر کرد. مستنصر به من گفت مبلغ را نفقه خود کن. من گفتم هبه را از این قبول نمی توانم کرد،گفت از کی می ترسی؟گفت از آن که این عمل او است زیرا که او امر فرمودند که از ابوجعفر چیزی قبول مکن،پس خلیفه مکدر شده بگریست. و صاحب کشف الغمه می گوید که از اتفاقات حسنه ،این که روزی من این حکایت را از برای جمعی نقل می کردم ،چون تمام شد دانستم که یکی از آن جمع ،شمس الدین محمد پسر اسماعیل است و من او را نمی شناختم. از این اتفاق تعجب نموده گفتم تو ران پدرت را در وقت زخم دیده بودی؟گفت در آن وقت کوچک بودم ولی در حال صحت دیده بودم و مو از آنجا برآمده بود و اثری از آن زخم نبود،پدرم هر سال یک بار به بغداد می آمد و به سامره می رفت و مدتها در آنجا به سر می برد و می گریست و یک بار دیگر آن دولت نصیبش نشد و آنچه من می دانم چهل بار دیگر به زیارت سامره شتافت و شرف آن زیارت را دریافت و در حسرت دیدن صاحب الامر (علیه السلام) از دنیا رفت . پ ن:النجم الثاقب،ص229،230،231. _____________________________________________________________ داستان جالبی بود... خیلی برام جالبه چند ماهه یه اتفاقاتی برام پیش اومده که مشابه این اتفاقه... این مطلبو از بخش تلنگر سایت نبض زمین برداشتم... خیلی به اوضاع خودم شباهت داره.. امید وارم آخرش به جایی برسم که به جای حسرت خوردن خوشحال باشم.. داستان.. به نام خالق منتظر چند وقتی بود که با بچه های محلمون یه گروه کوچیک تشکیل داده بودیم، در حد وسعمون کارای فرهنگی انجام می دادیم. پیش نماز مسجدمون هم یه اتاق کنار حیاط مسجد بهمون داده بود و تا اون جایی که می تونست هوامون رو داشت. اوایل خیلی ذوق و شوق داشتم اما یه مدت که گذشت، فکر می کردم کارای ما مثل یه تیر توی تاریکیه. حالا با چهار تا جشن گرفتنو، دو تا نشریه دادن مگه جامعه تغییر می کنه؟!؟!؟!؟! به خاطر همین افکار بود که کم کم داشتم دل سرد می شدم. سالروز آغاز امامت حضرت زمان(عج) نزدیک بود، بچه ها می گفتن حداقل بذار این برنامه رو هم اجرا کنیم بعد اگه خواستی، بری، برو... قرار بود برای سالروز آغاز امامت حضرت مهدی(عج) یه بروشور درست کنم. یه هفته وقت داشتم و احساس می کردم زمان زیادی دارم، به خاطر همین پشت گوش مینداختم. بعد از ظهر روز چهارم بود و هنوز یه جمله هم برای بروشور ننوشته بودم. یه بالش آوردمو گرفتم تخت خوابیدم. هنوز یه ساعت نشده بود که با صدای ویبره ی موبایلم از خواب پریدم. یکی از دوستای قدیمیم پیامک داده بود: شیعیان خواب بس است برخیزید هجر ارباب بس است برخیزید یادمان رفته که عهدی هم هست؟؟؟ یادمان رفته که مهدی هم هست؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!؟!؟!؟!؟!! |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول