كابين خون | |||
---|---|---|---|
نویسنده: مجنون یکشنبه، ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ (۰:۳۱) | |||
كابين خون نزديك بود جنگ صفين پايان يابد و به شكست نهايى سپاه شام منتهى شود كه حيلهء عمرو بن العاص جلو شكست شاميان را گرفت و مبارزه را متوقف كرد. او پس از اينكه احساس كرد چيزى به شكست قطعى باقى نمانده است، دستور داد قرآنها را بر سر نيزهها كنند به علامت اينكه ما حاضريم كتاب خدا را ميان خود و شما حاكم قرار دهيم. همهء افراد بابصيرت، از اصحاب على، مىدانستند حيلهاى بيش نيست، منظور متوقف كردن عمليات جنگى براى جلوگيرى از شكست است، زيرا مكرر- قبل از آنكه كار به اينجاها بكشد- همين پيشنهاد از طرف على شده بود و آنها قبول نكرده بودند. اما گروهى مردم قشرى و ظاهربين، بدون آنكه انضباط نظامى را رعايت كنند و منتظر دستور فرمانده كل بشوند، عمليات جنگى را متوقف كردند. به اين نيز قناعت نكرده پيش على عليه السلام آمدند و با منتهاى اصرار از آن حضرت خواستند فورا دستور دهد عمليات جنگى در جبههء جنگ بكلى متوقف شود. آنها معتقد بودند در اين حال اگر كسى بجنگد با قرآن جنگيده است! ! ! على عليه السلام فرمود: «گول اين كار را نخوريد كه خدعهاى بيش نيست. دستور قرآن اين است كه ما به جنگ ادامه دهيم. آنها هرگز حاضر نبوده و نيستند به قرآن عمل شود. اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن است. اكنون كه نزديك است ما به نتيجه برسيم و آنها را ريشه كن كنيم دست به اين نيرنگ زدهاند. » گفتند: «پس از آنكه آنها رسما مىگويند ما حاضريم قرآن را ميان خود و شما حاكم قرار دهيم، براى ما جنگيدن با آنها جايز نيست. از اين پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است. اگر فورا دستور متاركه ندهى، در همين جا خود تو را قطعه قطعه خواهيم كرد. » . ديگر ايستادگى فايده نداشت. انشعاب سختى به وجود آمده بود. اگر على عليه السلام در عقيدهء خود پافشارى مىكرد قضايا به نحو بسيار بدترى به نفع دشمن و شكست خودش خاتمه مىيافت. دستور داد موقتا عمليات جنگى خاتمه يابد و سربازان، جبههء جنگ را رها كنند. عمرو بن العاص و معاويه كه ديدند نقشهء آنها گرفت فوق العاده خوشحال شدند، و از اينكه ديدند تيرشان به هدف خورد و در ميان اصحاب على نفاق و اختلاف افتاد در پوست خود نمىگنجيدند، اما نه معاويه و نه عمرو بن العاص و نه هيچ سياستمدار ديگرى- هر اندازه پيش بين و دورانديش مىبود- نمىتوانست حدس بزند اين جريان كوچك مبدأ تكوين يك مسلك و يك طرز تفكر بالخصوص در مسائل دينى اسلامى و تشكيل يك فرقهء خطرناك براساس آن خواهد شد كه حتى براى خود معاويه و خلفاى مانند او بعدها مزاحمتهاى سخت ايجاد خواهد كرد. چنين مسلك و روش و طرز تفكرى به وجود آمد و چنان فرقهاى تشكيل شد: ياغيان لشكر على كه به نام «خوارج» ناميده شدند در آن روز تاريخى در منتهاى استبداد و خودسرى جلو ادامهء جنگ را گرفتند و به قرار حكميت تسليم شدند. قرار شد دو طرف از جانب خود نماينده معين كنند و نمايندگان بنشينند و بر مبناى قرآن حكميت كنند. از طرف معاويه عمرو بن العاص معين شد. على خواست عبد اللّٰه بن عباس را كه حريف عمرو بن العاص بود معين كند. در اينجا نيز خوارج دخالت كردند و به بهانهء اينكه داور بايد بىطرف باشد و عبد اللّٰه بن عباس طرفدار و خويشاوند على است، مانع شدند و خودشان مرد نالايقى را نامزد كردند. حكميت بدون آنكه توافق واقعى صورت گرفته باشد، با خدعهء ديگرى كه عمرو بن العاص به كار برد بىنتيجه خاتمه يافت. جريان حكميت آن قدر شكل مسخره به خود گرفت و جنبهء جدى خود را از دست داد كه كوچكترين اثر اجتماعى بر آن، حتى براى معاويه و عمرو بن العاص، مترتب نشد. سود كلى كه معاويه و عمرو از اين جريان بردند همان بود كه مبارزه را متوقف كردند و در ميان ياران على اختلاف انداختند و ضمنا فرصت كافى براى تجديد قوا و فعاليتهاى ديگر برايشان پيدا شد. از آن طرف همينكه بر خوارج روشن شد كه تمام مقدمات گذشته، قرآن بر نيزه كردن و پيشنهاد حكميت، همه نيرنگ و خدعه بوده است، فهميدند اشتباه كردهاند اما اشتباه خود را به اين صورت تقرير كردند كه اساسا بشر حق حكومت و حكميت ندارد، حكومت حق خداست و داور كتاب خدا. آنها مىخواستند اشتباه گذشتهء خود را جبران كنند، اما از راهى رفتند كه دچار اشتباهى بسيار خطرناكتر شدند. اشتباه اول آنها صرفا يك اشتباه نظامى و سياسى بود. اشتباه نظامى هر اندازه بزرگ باشد مربوط است به زمان و مكان محدود و قابل جبران است. اما اشتباه دوم آنها يك اشتباه فكرى و ابداع يك فلسفهء غلط در مسائل اجتماعى اسلام بود كه اساس اسلام را تهديد مىكرد و قابل جبران نبود. خوارج شعارى براساس اين طرز تفكر به وجود آوردند و آن اينكه: «لا حكم الا للّٰه» يعنى جز خدا كسى حق ندارد در ميان مردم حكم كند. على عليه السلام مىفرمود: «اين سخن درستى است كه براى مقصود نادرستى به كار مىرود. حكم يعنى قانون. قانونگذارى البته حق خداست، و حق كسى است كه خدا به او اجازه داده است. اما مقصود خوارج از اين جمله اين است كه حكومت مخصوص خداست، در صورتى كه جامعهء بشرى به هر حال نيازمند به مدير و گرداننده و اجراكنندهء قانون است. » 1 خوارج بعدها ناچار شدند تا حدودى معتقدات خود را تعديل كنند. خوارج از اين نظر كه حكميت غيرخدا گناه بوده است و آنها مرتكب گناه شدهاند توبه كردند. و چون على عليه السلام هم در نهايت امر تسليم حكميت شده بود از او تقاضا كردند كه تو هم توبه كن. على فرمود متاركهء جنگ و ارجاع به حكميت اشتباه بود، مسؤول اشتباه هم كه شما بوديد نه من. اما اينكه حكميت مطلقا اشتباه است و جايز نيست مورد قبول من نيست. خوارج دنبالهء فكر و عقيدهء خود را گرفتند و على عليه السلام را به عنوان اينكه حكميت را جايز مىداند تكفير كردند. كم كم براى عقيدهء مذهبى خود شاخ و برگهايى درست كردند و به صورت يك فرقهء مذهبى- كه با ساير مسلمين در بسيارى از مسائل اختلاف نظر داشتند- در آمدند. صفت بارز مسلك آنها خشونت و قشرى بودن بود. در باب امر به معروف گفتند هيچ شرط و قيدى ندارد و بايد بى محابا و بىباكانه مبارزه كرد. تا وقتى كه خوارج تنها به اظهارعقيده قناعت كرده بودند على عليه السلام متعرض آنها نشد، حتى به تكفير خود از طرف آنها اهميت نداد، و حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد و با منتهاى جوانمردى به آنها آزادى در اظهار عقيده و بحث و گفتگو داد، اما از آن وقت كه به عنوان امر به معروف و نهى از منكر رسما شورش كردند دستور سركوبى آنها را داد. در نهروان ميان آنها و على عليه السلام جنگ شد و على شكست سختى به آنها داد. مبارزهء با خوارج از آن نظر كه مردمى معتقد و مؤمن بودند بسيار كار مشكلى بود. آنها مردمى بودند كه به اعتراف دوست و دشمن دروغ نمىگفتند، صراحت لهجهء عجيبى داشتند، عبادت مىكردند، آثار سجده در پيشانى بسيارى از آنها نمايان بود، بسيار قرآن تلاوت مىكردند، شب زندهدار بودند؛ اما بسيار جاهل و سبك مغز بودند، اسلام را به صورتى بسيار خشك و جامد و بىروح مىشناختند و معرفى مىكردند. كمتر كسى مىتوانست خود را براى جنگ و ريختن خون چنين مردمى آماده كند. اگر شخصيت بارز و فوق العادهء على نبود، سربازان به جنگ اينها نمىرفتند. على عليه السلام مبارزه با خوارج را يكى از افتخارات بزرگ منحصر به فرد خود مىداند، مىگويد: «اين من بودم كه چشم فتنه را از كاسهء سر درآوردم، غير از من احدى جرئت چنين كارى نداشت. » 2راستى همينطور بود، تنها على بود كه به ظاهر آراسته و جنبهء قدس مآبى آنها اهميت نمىداد و آنها را، با همهء جنبههاى زاهدمنشى و عابدمآبى، خطرناكترين دشمن دين مىدانست. على مىدانست كه اگر اين فلسفه و اين طرزتفكر- كه طبعا در ميان عوام الناس طرفداران زياد پيدا مىكند در عالم اسلام ريشه بگيرد، دنياى اسلام دچار چنان جمود و قشريگرى خواهد شد كه اين درخت را از ريشه خشك خواهد كرد. مبارزهء با خوارج از نظر على عليه السلام مبارزه با يك عدهء چندهزار نفرى نبود، مبارزهء با جمود فكرى و استنباطهاى جاهلانه و يك فلسفهء غلط در زمينهء مسائل اجتماعى اسلام بود. چه كسى غير از على قادر بود در چنين جبههاى وارد مبارزه شود؟ . جنگ نهروان ضربت سختى بر خوارج وارد كرد كه ديگر نتوانستند آنطور كه انتظار مىرفت جايى براى خود در عالم اسلام باز كنند. مبارزهء على با آنها بهترين سندى بود براى خلفاى بعدى كه جهاد با اينها را مشروع و لازم جلوه دهند. اما باقيماندهء خوارج دست از فعاليت برنداشتند: سه نفر از اينان، در مكه، دور هم جمع شدند و به خيال خود به بررسى اوضاع عالم اسلام پرداختند؛ چنين نتيجه گرفتند كه تمام بدبختيها و بيچارگيهاى عالم اسلام زير سر سه نفر است: على، معاويه و عمرو بن العاص. على همان كسى بود كه اينها ابتدا سرباز او بودند. معاويه و عمرو بن العاص هم همانهايى بودند كه حيلهء سياسى و خدعهء نظاميشان موجب تشكيل چنين فرقهء خطرناك و بيباكى شده بود. اين سه نفر- كه يكى عبد الرحمن بن ملجم بود و ديگرى برك بن عبد اللّٰه نام داشت و سومى عمرو بن بكر تميمى- در كعبه با هم پيمان بستند و هم قسم شدند كه آن سه نفر را كه در رأس مسلمين قرار دارند در يك شب يعنى در شب نوزدهم رمضان (يا هفدهم رمضان) بكشند. عبد الرحمن نامزد قتل على و برك مأمور قتل معاويه و عمرو بن بكر متعهد كشتن عمرو بن العاص شد. با اين پيمان وتصميم از يكديگر جدا شدند و هر كدام به طرف حوزهء مأموريت خود حركت كردند. عبد الرحمن به طرف كوفه، مقر خلافت على راه افتاد. برك به طرف شام، مركز حكومت معاويه رفت و عمرو بن بكر به جانب مصر، محل فرماندهى عمرو بن العاص روان شد. دو نفر از اينها، يعنى برك بن عبد اللّٰه و عمرو بن بكر، كار مهمى از پيش نبردند، زيرا برك كه مأمور كشتن معاويه بود تنها توانست در آن شب معهود ضربتى از پشت سر بر سرين معاويه وارد كند كه آن ضربت با معالجهء پزشك بهبود يافت. عمرو بن بكر نيز كه قرار بود عمرو بن العاص را به قتل برساند، شخصاً عمرو بن العاص را نمىشناخت. اتفاقا در آن شب عمرو بيمار بود و به مسجد نيامد، شخص ديگرى را به نام «خارجة بن حذافه» از طرف خود نايب فرستاد. عمرو بن بكر به خيال اينكه عمروعاص همين است او را زد و كشت. بعد معلوم شد كه كس ديگرى را كشته است. تنها كسى كه منظور خود را عملى كرد عبد الرحمن بن ملجم مرادى بود. عبد الرحمن وارد كوفه شد. عقيده و نيت خود را به احدى اظهار نكرد. مكرر در تصميم و رأى خود دچار تزلزل و ترديد گرديد و مكرر از تصميم خود منصرف شد، زيرا شخصيت على طورى نبود كه طرف، هر اندازه شقى و قسى باشد، به آسانى بتواند خود را براى كشتن او حاضر كند. اما تصادفات كه در شام و مصر به نجات معاويه و عمرو بن العاص كمك كرد در عراقطور ديگر پيش آمد و يك تصادف سبب شد كه عبد الرحمن را در تصميم خود جدى كند. اگر اين تصادف پيش نمىآمد عبد الرحمن از تصميم خطرناك خويش بكلى منصرف شده بود؛ پاى عشق يك زن به ميان آمد. يكى از روزها عبد الرحمن به ملاقات يكى از هم مسلكان خود از خوارج رفت. در آنجا با قطام- كه دختر يكى از خوارج بود و پدرش در نهروان كشته شده بود- آشنا شد. قطام بسيار زيبا و دلربا بود. عبد الرحمن در نظر اول شيفتهء او شد و با ديدن قطام پيمان مكه را از ياد برد. تصميم گرفت بقيهء عمر را با قطام به خوشى به سر برد و افكار خود را بكلى فراموش كند. عبد الرحمن از قطام تقاضاى ازدواج كرد. قطام تقاضاى او را پذيرفت، اما وقتى كه قرار شد كابين خود را تعيين كند ضمن قلمهايى كه شمرد چيزى را نام برد كه دود از كلهء عبد الرحمن برخاست؛ قطام گفت: «كابين من عبارت است از سه هزار درهم و يك غلام و يك كنيز و خون على بن ابى طالب! ! ! » 3 عبد الرحمن گفت: «پول و غلام و كنيز هرچه بخواهى حاضر مىكنم، اما كشتن على كار آسانى نيست. مگر ما نمىخواهيم با هم زندگى كنيم؟ چگونه بر على دست يابم و او را بكشم و بعد هم خودم جان به سلامت بيرون ببرم؟ ! » قطام گفت: «مهر من همين است كه گفتم. على را در ميدان جنگ نمىتوان كشت، اما در حال عبادت مىتوان غافلگير كرد. اگر جان به سلامت بردى يك عمر با هم به خوشى و كامرانى به سر خواهيم برد، و اگر كشته شدى اجر و پاداشى كه نزد خدا دارى بهتر و بالاتر است. بعلاوه من مىتوانم افراد ديگرى را با تو همدست كنم كه تنها نباشى. » . عبد الرحمن كه سخت در دام عشق قطام گرفتار بود و اين عشق سركش دوباره او را به همان مسير سوق مىداد كه كينه توزيها و انتقام جوييهاى قبلى او را به آنجا كشيده بود، براى اولين بار راز خود را آشكار كرد، به او گفت: «حقيقت اين است كه من از اين شهر فرارى بودم و اكنون نيامدهام مگر براى كشتن على بن ابى طالب. » قطام از اين سخن بسيار خوشحال شد. مرد ديگرى به نام «وردان» را ديد و او را براى همراهى عبد الرحمن آماده كرد. خود عبد الرحمن نيز روزى به يكى از دوستان و همفكران مورد اعتماد خود به نام «شبيب بن بجرة» برخورد و به او گفت: «آيا حاضرى در كارى شركت كنى كه هم شرف دنياست و هم شرف آخرت؟ » . - چه كارى؟ . - كشتن على بن ابى طالب. - خدا مرگت بدهد، چه مىگويى؟ كشتن على؟ مردى كه اينهمه سابقه در اسلام دارد؟ . - بلى! مگر نه اين است كه او به واسطهء تسليم به حكميت كافر شد؟ سوابق اسلامىاش هرچه باشد، باشد. بعلاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را كشت و ما شرعا مىتوانيم به عنوان قصاص او را به قتل برسانيم. - چگونه مىتوان بر على دست يافت؟ . - آسان است، در مسجد كمين مىكنيم، همينكه براى نماز صبح آمد با شمشيرهايى كه زير لباس داريم حمله مىكنيم و كارش را مىسازيم. عبد الرحمن آنقدر گفت تا شبيب را با خود همدست كرد؛ آنگاه شبيب را با خود به مسجد كوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفى كرد. قطام در آن وقت در مسجد كوفه چادر زده معتكف شده بود. قطام گفت: «بسيار خوب، وردان هم با شما همراه است، هر شبى كه تصميم گرفتيد اول بياييد نزد من. » عبد الرحمن تا شب جمعه نوزدهم (يا هفدهم) رمضان كه با هم پيمانهاى خود در مكه قرار گذاشته بود صبر كرد. در آن شب به همراه شبيب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچهاى از حرير روى سينهء آنها بست. وردان هم حاضر شد و سه نفرى نزديك آن در كه معمولا على از آن در وارد مسجد مىشد نشستند و مانند ديگران در آن شب- كه شب احياء و عبادت بود- به عبادت و نماز مشغول شدند. اين سه نفر كه طوفانى در دل داشتند، براى اينكه امر را بر ديگران مشتبه كنند، آنقدر قيام و قعود و ركوع و سجود كردند و كمترين آثار خستگى از خود نشان ندادند كه باعث تعجب بينندگان شده بود. از آن طرف على عليه السلام در اين ماه رمضان براى خود برنامهء مخصوصى تنظيم كرده بود: هر شب غذاى افطار را در خانهء يكى از پسران يا دخترانش مىخورد. هيچ شب غذايش از سه لقمه تجاوز نمىكرد. فرزندانش اصرار مىكردند بيشتر غذا بخورد، مىگفت: «دوست دارم هنگامى كه به ملاقات خدا مىروم شكمم گرسنه باشد. » مكرر مىگفت: «طبق علائمى كه پيغمبر به من خبر داده است، نزديك است كه ريش سپيدم با خون سرم رنگين گردد. » . در آن شب على مهمان دخترشام كلثوم بود. بيش از هر شب ديگر آثار هيجان و انتظار در او هويدا بود. همينكه ديگران به بستر رفتند او به مصلاى خود رفت و مشغول عبادت شد. نزديكيهاى طلوع صبح، فرزندش حسن نزد پدر آمد. على عليه السلام به فرزند عزيزش گفت: «فرزندم! من امشب هيچ نخوابيدم و اهل خانه را نيز بيدار كردم، زيرا امشب شب جمعه است و مصادف است با شب بدر (يا شب قدر) ، اما يك مرتبه در حالى كه نشسته بودم مختصر خوابى به چشمم آمد، پيغمبر در عالم رؤيا بر من ظاهر شد، گفتم: «يا رسول اللّٰه از دست امت تو بسيار رنج كشيدم. » پيغمبر فرمود: «دربارهء آنها نفرين كن. » نفرين كردم. نفرين من اين بود: «خدايا مرا از ميان اينان زودتر ببر و با بهتر از اينها محشور كن. براى اينان كسى بفرست كه شايستهء او هستند، كسى كه از من براى آنها بدتر باشد. » . در همين وقت مؤذن مسجد آمد و اعلام كرد: وقت نزديك شده است. على به طرف مسجد حركت كرد. در خانهء على چند مرغابى بود كه متعلق به كودكان بود. مرغابيان در آن وقت صدا كردند. يكى از اهل خانه خواست آنها را خاموش كند، على فرمود: «كارشان نداشته باش، آواز عزا مىخوانند. » . از آن سو عبد الرحمن و رفقايش با بىصبرى ورود على را انتظار مىكشيدند. از راز آنها جز قطام و اشعث بن قيس- كه مردى پست فطرت بود و روش عدالت على را نمىپسنديد و با معاويه سروسرّى داشت- كسى ديگر آگاه نبود. يك حادثهء كوچك نزديك بود نقشه را فاش كند، اما يك تصادف جلو آن را گرفت. اشعث خود را به عبد الرحمن رساند و گفت: «چيزى نمانده هوا روشن شود. اگر هوا روشن شود رسوا خواهى شد، در منظور خود تعجيل كن. » حجربن عدى، از ياران مخلص و صميمى على، ملتفت خطاب رمزى اشعث به عبد الرحمن شد، حدس زد نقشهء شومى در كار است. حجر تازه از سفر مراجعت كرده بود، اسبش جلو در مسجد بود، ظاهرا از مأموريتى بازگشته بود و مىخواست گزارشى تقديم اميرالمؤمنين على عليه السلام بكند. حجر پس از شنيدن آن جمله از اشعث، ناسزايى به او گفت و به عجله از مسجد بيرون آمد كه خود را به على برساند و جلو خطر را بگيرد، اما در همان وقت كه حجر به طرف منزل على رفت، على از راه ديگر به مسجد آمده بود. با اينكه مكرر از طرف فرزندان على و يارانش تقاضا شده بود كه اجازه دهد تا برايش گارد محافظ تشكيل دهند، اما امام اجازه نداده بود. او تنها مىآمد و تنها مىرفت. در همان شب نيز اين تقاضا تجديد شد، باز هم مورد قبول واقع نشد. على وارد مسجد شد و فرياد كرد: «ايهاالناس! نماز، نماز! » در همين وقت دو برق شمشير كه به فاصلهء كمى در تاريكى درخشيد و فرياد «الحكم للّٰه يا على لا لك» همه را تكان داد. شمشير اول را شبيب زد، اما به ديوار خورد و كارگر نشد. شمشير دوم را عبد الرحمن فرود آورد و به فرق سر على وارد شد. از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت، اما وقتى رسيد كه فرياد مردم بلند بود: «اميرالمؤمنين شهيد شد، اميرالمؤمنين شهيد شد. » . سخنى كه از على پس از ضربت خوردن بلافاصله شنيده شد يكى اين بود كه گفت: «قسم به پروردگار كعبه رستگار شدم. » 4ديگر اينكه گفت: «اين مرد در نرود. » 5 عبد الرحمن و شبيب و وردان هر سه فرار كردند. وردان چون جلو نيامده بود شناخته نشد. شبيب همچنان كه فرار مىكرد به دست يكى از اصحاب على گرفتار شد. او شمشير شبيب را گرفت و روى سينهاش نشست كه او را بكشد. ولى چون دسته دسته مردم مىرسيدند، ترسيد نشناخته او را به جاى شبيب بكشند، از اين جهت از روى سينهاش برخاست و شبيب فرار كرد و به خانهء خود رفت. در خانه، پسر عمويش رسيد و چون فهميد شبيب در قتل على شركت داشته، فورا رفت و شمشير خود را برداشت و آمد به خانهء شبيب و او را كشت. عبد الرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند. آنچنان غيظ و خشمى در مردم پديد آمده بود كه مىخواستند هر لحظه با دندانهاى خود گوشتهاى بدن او را قطعه قطعه كنند. على فرمود: «عبد الرحمن را پيش من بياوريد! » وقتى او را آوردند به او فرمود: «آيا من به تو نيكيها نكردم؟ ! » . - چرا. - پس چرا اين كار را كردى؟ . - به هر حال، اين شمشير را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از خدا خواستم بدترين خلق خدا با اين شمشير كشته شود. - اين دعاى تو مستجاب است، زيرا عن قريب خودت با همين شمشير كشته خواهى شد. آنگاه على به خويشاوندان و نزديكانش كه دور بسترش بودند رو كرد و فرمود: «فرزندان عبد المطّلب! مبادا در ميان مردم بيفتيد و قتل مرا بهانه قرار دهيد و افرادى را به عنوان شريك جرم يا عنوان ديگر متهم سازيد و خونريزى كنيد! » به فرزندش حسن فرمود: «فرزندم! من اگر زنده ماندم، خودم مىدانم با اين مرد چه كنم. و اگر مردم، شما بيش از يك ضربت به او نزنيد، زيرا او فقط يك ضربت به من زده است. مبادا او را مثله كنيد. گوش يا بينى يا زبان او را نبريد، زيرا پيغمبر فرمود: «از مثله بپرهيزيد ولو دربارهء سگ گزنده» . با اسيرتان (يعنى ابن ملجم) مدارا كنيد. مواظب غذا و آسايش او باشيد! » . به دستور امام حسن، اثير بن عمرو، طبيب و متخصص معروف را حاضر كردند. او معاينهاى به عمل آورد و گفت: «شمشير مسموم بوده و به مغز آسيب رسيده، معالجه فايده ندارد. » . از آن ساعت كه على ضربت خورد تا آن ساعت كه جان به جان آفرين تسليم كرد، كمتر از چهل و هشت سال طول كشيد، اما على اين فرصت را از دست نداد، دقيقهاى از پند و نصيحت و راهنمايى خوددارى نكرد؛ وصيتى در بيست ماده به اين شرح تقرير كرد و نوشته شد: «بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. اين آن چيزى است كه على پسر ابوطالب وصيت مىكند. على به وحدانيت و يگانگى خدا گواهى مىدهد، و اقرار مىكند كه محمد بنده و پيغمبر خداست؛ خدا او را فرستاده تا دين خود را بر دينهاى ديگر غالب گرداند. همانا نماز و عبادت و حيات و ممات من از آن خدا و براى خداست. شريكى براى او نيست. من به اين امر شدهام و از تسليم شدگان خدايم. «فرزندم حسن! تو و همهء فرزندان و اهل بيتم و هركس را كه اين نوشتهء من به او برسد، به امور ذيل توصيه و سفارش مىكنم: 1. تقواى الهى را هرگز از ياد نبريد، كوشش كنيد تا دم مرگ بر دين خدا باقى بمانيد. 2. همه با هم به ريسمان خدا چنگ بزنيد، و بر مبناى ايمان و خدا شناسى متفق و متحد باشيد، و از تفرقه بپرهيزيد. پيغمبر فرمود: اصلاح ميان مردم از نماز و روزهء دائم افضل است و چيزى كه دين را محو مىكند فساد و اختلاف است. 3. ارحام و خويشاوندان را از ياد نبريد، صلهء رحم كنيد كه صلهء رحم حساب انسان را نزد خدا آسان مىكند. 4. خدا را! خدا را! دربارهء يتيمان، مبادا گرسنه و بىسرپرست بمانند. 5. خدارا! خدا را! دربارهء همسايگان. پيغمبر آنقدر سفارش همسايگان را كرد كه ما گمان كرديم مىخواهد آنها را در ارث شريك كند. 6. خدا را! خدا را! دربارهء قرآن. مبادا ديگران در عمل به قرآن بر شما پيشى گيرند. 7. خدا را! خدا را! دربارهء نماز. نماز پايهء دين شماست. 8. خدا را! خدا را! دربارهء كعبه خانهء خدا. مبادا حج تعطيل شود كه اگر حج متروك بماند مهلت داده نخواهيد شد و ديگران شما را طعمهء خود خواهند كرد. 9. خدا را! خدا را! دربارهء جهاد در راه خدا. از مال و جان خود در اين راه مضايقه نكنيد. 10. خدا را! خدا را! دربارهء زكات. زكات آتش خشم الهى را خاموش مىكند. 11. خدا را! خدا را! دربارهء ذريهء پيغمبرتان، مبادا مورد ستم قرار بگيرند. 12. خدا را! خدا را! دربارهء صحابه و ياران پيغمبر. رسول خدا دربارهء آنها سفارش كرده است. 13. خدا را! خدا را! دربارهء فقرا و تهيدستان. آنها را در زندگى شريك خود سازيد. 14. خدا را! خدا را! دربارهء بردگان، كه آخرين سفارش پيغمبر دربارهء اينها بود. 15. كارى كه رضاى خدا در آن است در انجام آن بكوشيد و به سخن مردم ترتيب اثر ندهيد. 16. با مردم به خوشى و نيكى رفتار كنيد، چنانكه قرآن دستور داده است. 17. امر به معروف و نهى از منكر را ترك نكنيد. نتيجهء ترك آن اين است كه بدان و ناپاكان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند كرد، آنگاه هرچه نيكان شما دعا كنند دعاى آنها مستجاب نخواهد شد. 18. بر شما باد كه بر روابط دوستانه ميان خود بيفزاييد، به يكديگر نيكى كنيد، از كناره گيرى از يكديگر و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت بپرهيزيد. 19. كارهاى خير را به مدد يكديگر و اجتماعا انجام دهيد، و از همكارى در مورد گناهان و چيزهايى كه موجب كدورت و دشمنى مىشود بپرهيزيد. 20. از خدا بترسيد كه كيفر خدا شديد است. «خداوند همهء شما را در كنف حمايت خود محفوظ بدارد، و به امت پيغمبر توفيق دهد كه احترام شما و احترام پيغمبر خود را حفظ كنند. همهء شما را به خدا مىسپارم. سلام و درود حق بر همهء شما. » . پس از اين وصيت، ديگر سخنى جز «لااله الااللّٰه» از على شنيده نشد تا جان به جان آفرين تسليم كرد6 _____________________________________ 1 . «كلمة حق يراد بها الباطل. نعم انه لاحكم الا للّٰه ولكن هؤلاء يقولون لا امرة الاّ للّٰه و انه لابد للناس من امير بر او فاجر يعمل فى امرته المؤمن و يستمتع فيها الكافر و يبلغ اللّٰه فيه الاجل و يجمع به الفيئ و يقاتل به العدو و تأمن به السبل و يؤخذ به للضعيف من القوى حتى يستريح بر و يستراح من فاجر» : نهج البلاغه، خطبهء 40. 2 . «انا فقأت عين الفتنة و لم يكن ليجترئ عليها غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها» : نهج البلاغه، خطبهء 91. 3 . اين موضوع كه زنى خون كسى را كابين خويش معين كند، آنهم خون على، آن قدر حيرتانگيز و شگفتآور بود كه موضوع بحث شعرا واقع شد و يكى از شعرا در آن زمان گفت: ولم ارمهراً ساقه ذو سماحة. كمهر قطام من فصيح واعجم. تلثة آلاف و عبد و قينة. و قتل على بالحسام المصمم. و لا مهر اغلى من على وان علا. ولا فتك الا دون فتك ابن ملجم 4 . فزت و رب الكعبه. 5 . لا يفوتنكم الرجل. 6. مقاتل الطالبيين، ص 28- 44؛ كامل ابن اثير، ج 3/ص 194- 197؛ مروج الذهب مسعودى، ج 2/ ص 40- 44؛ اسدالغابة، جلد 4؛ وبحار، جلد 9، چاپ تبريز. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول